فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 14: پدرِ متحرک (walking daddy) زن به جیغ کشیدن ادامه داد. مردی که روی پشت بوم بود، سرش رو به اینور و اونور تکون داد و خنده نیش داری سر داد. مردها به اون زن سیلی زدند، سپس یکی از اون‌ها جلوی دهان زن رو گرفت و فریاد زد‌: «خفه شو عوضی، حرو*مزاده! اگه اینجور به فریاد کشیدن ادامه بدی زامبی‌ها اینجا دنبالمون میان. هاهاهاها!!» «چیز خوبیه، برادر بزرگتر. هاهاهاهاها.» زن همه تلاشش رو کرد تا بتونه با اون‌ها مبارزه کنه. چنین اتفاق بی‌شرمانه‌ای در روز روشن بالای پشت بوم یه سوپر مارکت در حال رخ دادن بود. چند لحظه بعد، پسری از دری که به پشت بام منتهی می‌شد، به بیرون اومد. «نونا!»*1 به نظر می‌رسید پسر، برادر کوچکتر اون زن بود. سرعتش کم و بازوهاش به اندازه یه شاخه کوچک لاغر بود؛ به طوری که انگار چند روزی بود که چیزی برای خوردن نداشت. بلافاصله، مرد کچلی سراغ پسر رفت و گردنش رو از پشت گرفت تا اون رو خفه بکنه... دو مرد دست از خندیدن برداشتند و یکی از اون‌ها سر مرد کچل فریاد زد‌: «ای حرومزاده! مگه نگفتم چشم ازش برنداری؟» «معذرت می‌خوام، اما این مرد یهو از دستم فرار کرد.» «توی عوضی داری با من در میافتی؟» «من خوب به فاکش می‌دم، برادر بزرگتر.» «این تیکه گوشت‌های تازه راه درست بر انجام کارها رو نمی‌دونن.» همونطور که مرد در حال شکایت کردن بود، مرد کچل پسرک رو به سمت راه پله کشید. وقتی همه اتفاقات روبروم رو دیدم، عقلم رو از دست دادم. ``من چی دیدم؟`` ذهنم اونقدر گیج شده بود که به طور کلی متوقف شد. نمی‌تونستم موقعیت باورنکردنی رو که در مقابلم اتفاق می‌افتاد، درک کنم. همه این چیز‌ها کاملا برای من غریبه به شمار می‌رفتند. اینطور نبود که قبلاً با چنین چیزی سر و کله زده و تو راهم دیده باشم. با این حال، احساس می‌کردم که خشم وصف ناپذیری تو وجودم می‌جوشه و دستام رو به لرزش می‌ندازه. می‌تونستم ناراحتی شدیدم رو احساس کنم. من نه خدا بودم و نه شخص فوق‌العاده که مردم رو از ناامیدی نجات می‌ده. البته که من یاما هم محسوب نمی‌شدم، بلکه فقط یه زامبی بودم.*2 با این حال، اگه این خوک‌ها کاری انجام می‌دادند که حتی یه زامبی مثل من انجام نمی‌داد، می‌شد اون‌ها رو انسان در نظر گرفت؟ من دندون‌های باقی‌مانده‌ام رو به هم فشار دادم و به طبقه اول رفتم. شروع کردم به تکان دادن هر زامبی‌ای که جلوی دیدم قرار داشت. «گرررر!» سرم داشت دو تکه می‌شد. مغزم انگار در آستانه انفجار بود. هر چقدر تعداد بیشتری از ``اون‌ها`` رو هل می‌دادم، ذهنم عمیق و عمیق‌تر درون پرتگاهی کشیده می‌شد. ``این دردناک‌تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم. اگه به این کار ادامه بدم ممکنه بمیرم.`` با این حال صحنه‌ای که من شاهدش بودم دوباره به ذهنم خطور کرد. دردی که احساس می‌کردند در مقابله با خشم و عصبانیتم هیچ چیزی نبود. به‌عنوان پدری که یه فرزند داشت، نمی‌تونستم چیزی که اتفاق افتاده بود رو نادیده بگیرم. این احساس گناه و نیاز به قهرمان بودن، من رو به جلو سوق می‌داد. باید به خودم برمی‌گشتم. مجبور شدم جسد مرده‌ام رو به عقل بیارم. سیلی‌ای به صورتم زدم و موهام رو کشیدم تا خودم رو از ورطه‌ای که درش افتاده بودم، بیرون بکشم. در حالی که به آرامی ذهن منطقی خودم رو به دست می‌آوردم، از ته دل فریادی سر دادم. در حالی که سعی می‌کردم بفهمم چند موجود رو هل دادم، همه تلاشم رو گذاشتم تا به سلامت عقلم نظارت داشته باشم. من موجودات سبز اطرافم رو شمردم. بیست و هشت نفر بودند. چشمام از رضایت برق زد. نگاهی به زیردستام انداختم و متوجه شد...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب پدر نامیرا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی