پدر نامیرا
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 13: پدرِ متحرک (walking daddy)
من سر تکون دادم و دستمو جلو آوردم تا دست بدم. مرد به دست من خیره شد، سرفه خشکی کرد و سپس باهام دست داد. «اسم من لی جونگ اوک هست.»
مرد اسم خودش رو گفت، اما من نمیتونستم اسمم رو بگم. اون وقتی سکوت من رو دید، لباش رو به هم زد و پرسید: «اسمت چیه؟»
من اسمم رو حروف به حروف روی پد طراحی نوشتم.
_لی هیون دئوک.
اون نیشخندی زد و گفت: «اسمت با قیافه در حال حاضرت جور در نمیاد.» لی جونگ اوک لبخند مضطربی زد و ادامه داد: «خب پس. ما دیگه توافق کردیم.»
من با پوزخند سری براش تکون دادم و دندونهامو آشکار کردم. حدس زدم اون الان شروع به مسخره کردن من میکنه. لی جونگ هیوک و چویی دا هی نزدیکتر اومدند تا بررسی کنند. پس از مدتی مشاهده، چویی دا هی به بهترین سناریو ممکن رسید.
«فکر میکنی اون از شر دندوناش خلاص شده تا بقیه مردم رو گاز نگیره؟»
واضحه که قصد من این نبوده، اما این حرفش برای متاثر کردن قلب بازماندهها کافی به شمار میرفت. لی جونگ هیوک لبهاش رو گاز گرفت، سپس محتاطانه دستش رو دراز کرد و دست نوا*زشی به پشت من کشید. احساسات زیادی در صورتش در آمیخته شده بود.
اونها داشتن من رو تسلی میدادند؟ یا داشت برای من دلسوزی میکرد؟
حالت چهرهاش رو نمیشد با کلمات توصیف کرد.
به نظر میرسید که لی جونگ اوک هم قادر به حرف زدن نبود، لبهاش رو گاز میگرفت و چهرهاش بیحس باقی مونده بود. چویی دا هی شروع کرد به گریه کردن، شاید تحت تاثیر اتفاقی که اخیرا رخ داده بود، قرار گرفتش.
اون چند لحظه مکث کرد و سپس با صدایی لرزان گفت: «می فهمم که چقدر دخترت رو دوست داری و چه جور آدمی هستی...»
اون اشکهاش رو پاک کرد و جملهاش رو ناتمام گذاشت. نفس عمیقی کشید، سپس ادامه داد: «دخترت.... ما خوب ازش مراقبت میکنیم.»
چویی دا هی سرش رو پایین انداخت و با احتیاط دستش رو دراز کرد تا دست من رو بگیره. من سرم رو تکون دادم تا اون رو مطمئن کنم. سو یئون که مدت زیادی ما رو زیر نظر داشت، از اتاق نشیمن به سمت من دوید. احساس کرده بود که همه چیز خوب پیش رفته. من لبخندی زدم و اون رو نوا*زش کردم. حالت چهره بازماندگان غمیگنتر شد.
هیچ دلیلی وجود نداشت که من حقیقت رو مطرح کنم. این بهترین روش برای درست کردن چیزها به شمار میرفت. همچنین واکنش اونها منو تحت تاثیر قرار داد و تمایل داشتم از این انسانهای عاطفی محافظت کنم.
لی جونگ هیوک و چوی دا هی روی زمین افتادند و آهی از سر آسودگی کشیدند. وضعیت دندانهای من باعث شده بود که اونها احساس اطمینان بیشتری بکنند. ما به توافق رسیده بودیم. با اون توافق، زندگی مشترک عجیب مرده و زنده آغاز شد.
* * *
روز بعد، ما واحد 504، برای رفتن به واحد 505 ترک کردیم. حالا که گروه ما بزرگتر شده بود؛ به یه اتاق نشیمن به همراه اتاقی که پنجره مناسبی داشت، نیاز داشتیم.
بعضی از زامبیها توانایی بوییدن داشتند. افراد از خودشون بو آزاد میکردند و با تعداد افراد بیشتر در یک مکان، بوها قویتر میشدند. این احتمال جلب توجه ``اونها`` رو افزایش میداد.
خوشبختانه واحد 505 ساکت و خالی بود. میتونستم آثاری از وسایلی که با عجله بستهبندی شدند رو ببینم. انگار افرادی که قبلاً در اونجا زندگی میکردند، درست زمانی که این آشفتگی آشکار شده بود، به پناهگاه رفته بودند. گروهمون رو تو واحد مستقر کردم و آماده رفتن شدم. میخواستم قبل از غروب چند مایحتاج روزانه گروه رو تهیه کنم.
قصد داشتم بعد غروب آفتاب، به دبیرستان برم. اگه بازماندههایی تو دبیرستان وجود داشتند، اونها میتونستن یه تهدید برای من به شمار برن. بهتر بود که شب هنگام، زمانی که تواناییهای فیزیکی من افزایش پیدا میکنه به اونجا برم، تا در صورت نیاز بتونم بهتر از خودم دفاع کنم.
من به برادران لی و چویی دا هی اعتماد کردم تا امنیت سو یئون رو تضمین بکنند. با کیسههای غذایی تو هر دستم به سمت در رفتم. لی جونگ اوک من رو دنبال کرد و پرسید: «ما باید چیکار کنیم؟»
من به سو یئون خیره شدم و حرفی به زبون نیاوردم. من متوجه نشده بودم که دخترم و چویی دا هی چقدر بهم نزدیک شده بودند. اون دو نفر هر دو با خوشحالی در حال کشیدن نقاشی بودند. ما دونفر به اونها نگاه کردیم و حالت چهره لی جونگ اوک تغییر کرد. به نظر میرسید اون ذهن من رو خونده.
بدون اینکه حرف بزنم، سری تکون دادم. مسئولیت اونها کاملاً مشخص بود. اونها میبایست از سو یئون محافظت میکردند. از اونجایی که قرار بود من مراقب چیزهای دیگه باشم، نیاز نبود که اونها کار دیگهای انجام بدن.
با کیسه مواد غذایی به دست، به بیرون رف...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

