پدر نامیرا
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 12: پدرِ متحرک (walking daddy)
سو یئون قبل از اینکه با احتیاط شروع به حرف زدن بکنه، نگاهش بین من و زن گردش کرد و بعد گفت: «لی سو یئون.»
«لی سو یئون؟ چه اسم قشنگی! چند سالته خوشگلم؟»
«هشت سال.»
سو یئون درحالیکه جواب میداد، پیراهن من رو گرفته بود. اون هنوز فاصلش با غریبهها رو حفظ کرده بود. به نظر میرسید زن متوجه احساسات سو یئون هست. اون لبخندی به لب آورد و گفت: «از آشنایی باهات خوشحالم عزیزم. اسم من چویی دا هی هست.»
زن دست راستش رو روی شلوارش مالید بعد دستش رو جلو آورد. اون میخواست با سو یئون دست بده. سو یئون نگاهی به من انداخت و چشمهاش بازتاب یه سوال ناگفته بود: «میتونم باهاش دست بدم؟»
من لبخندی زدم و به نشانه تایید سری تکان دادم. تنها بعد از اون، سو یئون دست من رو رها کرد و با زن دست داد. اون حالا دست یه انسان زنده رو گرفته بود، پر از گرما، برخلاف من. من به دا هی نگاهی انداختم و سری تکون دادم. این بهترین راه برای ابراز قدردانی من به شمار میرفت. زن به من نگاه کرد، به طور واضحی آب دهانش رو قورت داد و به سو یئون نگاهی انداخت. «اون پدرته؟»
سو یئون سری تکان داد. زن خندید و گفت: «هممم... چه پدر خوبی داری.»
هنوز کمی احتیاط و ترس در زن دیده میشد، اما تمام تلاشش رو میکرد تا به خاطر سو یئون لبخندش رو حفظ کنه. من میدونستم که اون زن آدم خوبیه، حتی تو موقعیتی مثل الان، درحالیکه سعی میکرد جو رو شادتر کنه، با بچه ارتباط هم برقرار میکرد.
به لطف اون، اضطراب سو یئون هم کمتر شده بود. وقتی سو یئون روی خوشش رو نشون داد، زن شروع به پرسیدن سوالهایی کرد که میخواست بپرسه. سو یئون با توجه به دانشش تا جایی که میتونست خوب جواب داد. چویی دا هی از اون سوالات سادهای پرسید، مثلا سو یئون چند مدته که توی این واحد هست، چطور من تبدیل به یه زامبی شدم و چه تفاوتی با بقیه زامبیها دارم.
سعی کردم با خط خطی کردن حروف رو روی پد طراحی بکشم تا به سوالاتی که سو یئون نمیتونست جواب بده، پاسخی بدم. با اینحال، چویی دا هی نتونست بفهمه من چه چیزی رو میخوام منتقل کنم، بنابراین اون مرد پشت میز ناهار خوری رو صدا زد.
«هی، جونگ هیونک...»
مرد چیزی نگفت به همین خاطر داهی دوباره با تندی تمام اون رو صدا زد: «لی جونگهیونک؟ جونگهیونک اوپا.»*1
«ها، چیه؟»
مرد چاقو به دست لی جونگ هیونک نام داشت. حالا که برادر بزرگترش آرام شده بود، اون دست نوا*زشی به پشت برادرش زد و از سر جاش بلند شد. مرد به سمت چویی دا هی رفت و به حروفی که من کشیده بودم و اونها و کنار هم گذاشته بودم از نزدیک نگاهی انداخت. اون در حالی که گیج شده بود، سرش رو تکون داد.
من به زمان نیاز داشتم تا رابطهای باهاشون بسازم. اونها تنها بازماندههایی در این دنیای لعنتی به شمار میرفتند که هنوز اخلاق و وجدانشون رو از دست نداده بودند. سومین شرطی که قبلاً تعیین کرده بودم... اون دیگه اهمیتی نداشت. من قصد داشتم روز بعد دوباره به دبیرستان برم، و اگه این کار جواب نمیداد... آیا نمیتونستم راهی رو در طول مسیر پیدا کنم؟
میخواستم نیاز سوم رو خودم پیدا کنم، بنابراین این بازماندگان فقط باید دو شرط اول من رو برآورده میکردند.
لی جونگ هیوک کنارم نشست و گردنش رو مالید. اون با پوزخندی خندهآمیزی به سمت من زمزمه کرد: «بابت پرخاشگری که یکم قبل برادرم نشون داد، معذرت میخوام.»
اون از یه زامبی معذرت خواهی کرد. نمیدونستم چطور برداشتی از این کارش کنم. من به مردی که پشت میز نشسته بود خیره شدم. اون مستقیماً به آشپزخانه تاریک خیره شده بود، بدون هیچ حرکتی. انگار خیلی چیزها رو پشت سر گذاشته بود. میدونستم اون الان چه احساسی داره. احتمالاً وقتی زامبیها اونها رو به دام انداختند ترس از مرگ اون رو فراگرفته بود. حتی در چنین شرایطی، مرد برای نجات لی جونگ هیوک و چوی داهی جون خودش رو به خطر انداخت.
این واقعیت که اونها توسط زامبیها پیش من آورده شده بودند هم هیچ کمکی نمیکرد. منطقی بود...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
