جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«به نظر میرسه که یک جادوگر عالیرتبه از یکی از مهمونای ساکن چاه مهتاب، کینه داره، بانوی من.»
«من میرم تا جادوگره رو پیدا کنم. تو اینجا بمون و از بانو محافظت کن.»
دو مردی که در کنار دختر ایستاده بودند به نوبت صحبت کردند.
با این حال، او فقط خرخر کرد و با لحنی تمسخرآمیز صحبت کرد.
«فکر میکنی من یک احمق ناتوانم که حتی نمیتونه از خودش محافظت کنه؟ شش نفر از نگهبانای ما داخل مسافرخانهان. به عبارت دیگه، این ممکنه یک حملهتروریستی علیه کاخ پنهان باشه. ریو برو دنبال جادوگر بگرد، هیتن بیا با من نگهبانای داخل رو چک کن. عجله کنید به کارتون برسید...»
ریو و هیتن به احترام آن بانو سرشان را پایین انداختند.
دختری که به آنها فرمان داده بود، سیریس اندورما بود.
او دختر تالاریس اندورما ارباب قصر پنهان بود.
«ما میتونیم هر زمان که بخوایم فردی مثل آلکارو رو بکشیم. پس به جای اون، بررسی امنیت و رفاه نگهبانای ما رو در اولویت اصلی خودتون بذارین...»
«فهمیدم، بانوی من.»
ریو برای ردیابی جادوگر به هوا پرید. در همین حین سیریس و هیتن وارد مسافرخانه شدند.
بوووم.
سومین رعدوبرق به چاه مهتاب افتاد. این بار، یک طبقه کامل ویران شد و پادشاهان مامیت ناامیدی خود را در ریههای خود فریاد زدند.
حتی سیریس و هیتن هم در مسیر خود متوقف شدند. حالا که آنها آن را از نزدیک میدیدند، قدرت صاعقه بسیار بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتند.
«لعنت بهش! کدوم آدم عوضی داره اینکارا رو میکنه؟؟»
«منکا، ای حرومزاده! تو نگفتی که چند وقت پیش چندتا جادوگر از قبیله زیپفل رو کشتهای؟ نکنه اونا برای انتقام از تو برگشتن؟»
«داشتم بلوف میزدم بابا! همچین اتفاقی اصلا نیافتاده.»
مشتریان از مسافرخانه بیرون دویدند و بین یکدیگر دعوا کردند.
اما همه آنها این کار را نمیکردند. از آنجایی که آنها را پادشاهان مامیت مینامیدند، برخی از آنها برای نبرد آماده میشدند، در حالی که دیگران در تلاش برای یافتن منبع آن قدرتهای جادویی بودند.
بلافاصله آخرین صاعقه به مسافرخانه اصابت کرد.
پیچ چهارم به مراتب قویتر از سه پیچ اولیه بود، زیرا جین طلسم را با استفاده از تمام انرژی معنوی اتاقش تقویت کرده بود. این، به نوبه خود، تمام آثار انرژی تاریک را در آن پاک کرد.
بوووم! کراااااش!
رگه برق به مرکز مسافرخانه برخورد کرد و ساختمان به دو نیم شد. مسافرخانه تقسیم شده از دو طرف در آستانه فروپاشی بود.
«ارگ!»
«کیوووک.»
مهمانان بیشتری پوشیده از دوده و خاکستر از گردوغبار فرار کردند و به لابی پیوستند.
به سختی سی ثانیه از آغاز این هیاهو گذشته بود. مردم نمیدانستند چه کسی به چاه مهتاب حمله کرده است.
«به نظر میرسه که حملات متوقف شده.»
«بله، بانوی من.»
وقتی سیریس و هیتن وارد بقایای ساختمان شدند، جین از طبقه دوم به پایین افتاد.
باام.
«اوه…!»
افتادن از طبقه دوم آنقدرها هم دردناک نبود، اما جین آخرین ضربه را نزدیک اتاق مهمانش انداخته بود.
{در کره طبقهها از اول شروع میشه. یعنی همکف ندارن و بهش میگن همون طبقه اول. پس جین از ارتفاع خیلی زیادیم نیوفتاد.}
آخرین اصابت به سطح یک طلسم 7 ستاره نزدیکتر بود... شاید به این دلیله که تمام انرژی معنوی اتاق رو به طلسم تزریق کردم.
اگر آویز ارگال دور گردنش نبود، جین آسیب مهلکی دریافت میکرد. اما در حال حاضر، او با یک ردهای سوخته و برخی از رگههای آتش که در بدنش اینور و آنور میچرخد، فرار کرده بود.
پسر به محیط اطرافش نگاه کرد و تا حد امکان طبیعی رفتار کرد.
او باید بررسی میکرد که آیا آلکارو هنوز زنده است یا نه. جین در حالی که هدف ترور خود را ندید، بادیگاردها را در حال دویدن با عجله دید.
هنوز دود هوای لابی را پر کرده بود. اگر آلکارو از طلسمهای رعدوبرق بسیار قدرتمند جان سالم به در برده بود، جین باید او را مییافت و میکشت. این تنها شانس او بود.
جین میخواست خنجرش را بیرون بیاورد، اما یخ کرد. سرش را بلند کرد و دختری ناشناس را دید که از پایین به او نگاه میکند.
«اوه؟ هرگز فکر نمیکردم پسری رو توی حدود سن خودم اینجا در ما...
کتابهای تصادفی

