جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 34
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جلسه تمرین سنگ شفاف در ساعت 9 شب، پس از سقوط دوقلوهای تونا در کنار هم به پایان رسید.
آنها قدرت جسمی و روحی خود را کاملاً به پایان رسانده بودند و در نهایت بیهوش شدند.
«تأسفباره، رقتانگیزه.»
زد، نچ نچی کرد و تیم پزشکی را صدا کرد. در همین حال، جین به طور کامل با اظهارات عمویش موافق نبود.
« در وهله اول ، خیلی چشمگیره که اونا تا این حد دوام آوردن.»
جین همچنان روی هر دو پا ایستاده بود. پاهایش دیوانهوار میلرزیدند و صدای زنگ ناخوشایند همچنان در سرش طنینانداز بود، اما او ایستاده بود.
نگرش و فداکاری که دوقلوها امروز نشان دادند، ستودنی بود. در اصل، حتی جین هم در آستانه سقوط بود. اگر تمرین سی دقیقه دیگر ادامه مییافت، مطمئناً روی زمین میافتاد.
تیم پزشکی دوقلوها را روی برانکارد گذاشتند و بیرون آوردند.
«مطمئن شو که به برادرات بگی که اگه قصد دارن در تمرین فردا هم غش کنن، از همون اول سر کلاس حاضر نشن.»
«فهمیدم.»
جین از اتاق آموزشی مخفی خارج شد و در حالی که به سمت خوابگاهش برمیگشت، با خودش فکر کرد: «با دیدن واکنش عمو، فهمیدم که نزدیک بود اونو هم ناامید کنم. اگه تمرین کمی طولانی تر میشد، بیهوش میشدم و عمو منو هم شکست خورده میدونست... فردا باید بیشتر مراقب باشم.»
با این حال، زد افکار متفاوتی نسبت به آنچه جین پیشبینی میکرد داشت. او پشت در اتاق مخفی ماند و به نقاطی که سه برادرزادهاش تا لحظاتی پیش ایستاده بودند خیره شد.
«دوقلوهای تونا خیلی دیرتر از اونچه من در اول انتظار داشتم از کار افتادن. اونا به خوبی یه رانکاندلن. اما کوچیکترین...»
او با وجود اینکه دو سال از دوقلوها کوچکتر است، امروز بدون اینکه بیهوش شود، تمرین را تحمل کرده بود. با توجه به اینکه بدن او به اندازه بدن آنها رشد نکرده بود، این یک شاهکار باورنکردنی بود.
«اه خیلی ناراحت کنندس! چرا اون باید کوچکترین به دنیا میاومد؟!»
طبق آنچه زد امروز شاهد بود، جین با استعدادترین کودک در میان 13 فرزند سیرون بود. در حالی که قابل بحث بود که آیا او بهتر از لونا است یا نه، او بسیار با استعدادتر از جاشوا، جانشین پدرسالار آینده بود.
با این حال، او خیلی جوان بود.
جین فقط 15 سال داشت.
حتی اگر او به طور جدی تمرین میکرد و در 30 سالگی یک شوالیه 9 ستاره میشد، جاشوا تا آن زمان رهبری قبیله را بر عهده داشت.
این روزها، اقتدار و قدرت پدرسالار کم کم به جاشوا منتقل میشد. خیلی آهسته، اما پیوسته.
«اگه فقط ده سال زودتر به دنیا میومد، طایفه رانکاندل رو در اختیار داشت...»
در حال حاضر، استعدادها و سرعت رشد جین… بذرهایی بودند که هرجومرج و ویرانگری را در قبیله کاشته بودند.
«اگه جین قرار بود در ده یا پانزده سال آینده، قویترین فرد قبیله بشه و تاجوتخت رو هدف بگیره... چقدر به حکومت جاشوا آسیب میرسونه؟ و به قبیله رانکاندل؟»
«و اگه دشمنای قبیله مثل زیپفلها از درگیری درونی برای حمله به قبیله سوءاستفاده کنن چی؟»
وقتی افکارش به این نتیجه رسیدند، زد آه عمیقی کشید.
«بذار فعلا تماشا کنم. با توجه به اینکه جین توسط لونا مراقبت میشه، ممکنه وقتی بزرگ شد، شبیه اون بشه. اون ممکنه تبدیل به سایهای بشه که مانند اون بچه از قبیله محافظت میکنه.»
متغیرهای بیشماری که میتوانستند آینده و رشد جین را تحت تأثیر قرار دهند وجود داشتند. پسر ممکن است در طول یک ماموریت بمیرد یا ناگهان تصمیم بگیرد که یک روز قبیله را ترک کند و به یک سرگردان تبدیل شود.
بچهها با بزرگ شدن تجربهها و اتفاقات مختلفی را پشت سر میگذارند، بنابراین زد هنوز نمیتواند آینده جین و قبیله را پیشبینی کند.
مارس 1795. یک ماه گذشته بود.
جین و دوقلوهای تونا از روز اول در جنگی آشکار برای پیروزی بودند، اما از آنجایی که تمام بعد از ظهر در اتاق تمرین سنگ شفاف گیر افتاده بودند، هیچ دعوای واقعی بین آنها رخ نداد.
از زمانی که دست کاجین روملو توسط جین قطع شد، سایر دانشآموزها جرأت نداشتند انگشتی روی لشکر جوانترین بلند کنند، حتی زمانی که ارباب جوان دور بود. میو و آنه هم به آنها دستور داده بودند که این کار را نکنند.
دو خواهر بزرگتر جین تصمیم گرفتهاند تا همانطور که او پیشبینی کرده بود، در اتفاقات کلاس آموزش متوسط دخالت نکنند.
آنها دیگر هیچ انتظاری از دوقلوهای تونا نداشتند. آن احمقها بهترین دانشجوی کلاس متوسط خود را قرض گرفته بودند و او را معیوب پس داده بودند، بنابراین دیگر دلیلی برای ح...
کتابهای تصادفی
