جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«لعنتی، دیگه چه خبره؟»
بعد از اینکه جین یکی از بازوهای مسا را روی شانههایش گذاشت، قصد داشت بلند شود.
بووووم! بووووم!
اما به دلیل انفجارهای ناگهانی، آنها مجبور شدند دوباره خم شوند. قرارگاه کینزلو طوری تکان میخورد که انگار میخواهد فرو بریزد.
زلزله؟
یا کسی در طبقه بالا به طور تصادفی موادی منفجره را منفجر کرده؟
جین به سقف خیره شد و حواسش را تیز کرد. او احساس بدی داشت، اما آرامش خود را حفظ کرد.
«ارباب جوان، لطفاً فرار کنید!»
«ساکت شو، مسا.»
«لطفاً یه چیزو به من قول بده.»
مسا در حالی که مستقیم به چشمان جین خیره شده بود صحبت کرد.
«اگه ما به خطری برخوردیم که زندگیمون رو تهدید میکرد، باید منو رها کنید. شما نمیتونید در اینجا جونتون رو از دست بدید.»
جین بی صدا سر تکان داد.
اما این بدان معنا نیست که او با مسا موافقت کرد. اگر او واقعاً با او موافقت میکرد، در وهله اول به تنهایی برای نجات او نمیآمد. با این حال، او قضاوت کرد که تظاهر به موافقت با او بهترین راه برای آرام کردن او در این شرایط است.
«ما باید اول بفهمیم اونجا داره چه اتفاقی میافته.»
«یعنی ممکنه جادوگرا به ساختمان حمله کنن؟ احساس میکنم هر لحظه ممکنه فرو بریزه.»
«جادوگرای اینجا اینقدر قدرت ندارن.»
طنین و انفجارها در طول مکالمه آنها ادامه داشت.
«ما بالا میریم. متأسفانه، من نمیتونم کمکت کنم. تمرکز کن و درست پشت سرم بمون.»
هر دوی آنها به صورت مخفیانه از پله ها بالا رفتند.
این ضربه ها در خارج رخ میداد، اما دیوارهای داخل ساختمان قبلاً شکاف و ترکهایی در سرتاسر آنها داشت. نقاشیهای دیواری با نمادهای کینزلو با افتادن قطعات روی زمین از بین رفت.
با این حال، به طرز عجیبی، با وجود وضعیت بحرانی در داخل، حتی یک نفر از اعضای کینزلو برای بررسی ساختمان وارد نشده بودند.
«اونا یا هنوز بیرونن و نفهمیدن چه اتفاقی داره میافته، یا در حال حاضر مردن.»
جین با همراهی مسا از مقر خارج شد. وقتی بیرون آمدند، سرانجام فهمید که چه خبر است.
وقتی درهای آهنی را باز کردند، با اجساد اعضای کینزلو مواجه شدند. به نظر میرسید که آنها با چنگالهای بزرگ بریده شدهاند، زیرا بدن آنها پوشیده از خط وخش بود.
آنها هنگام تلاش برای بازگشت به ساختمان کشته شدهاند. و این... کار حیوانات است.
آنها در نهایت با گروهی از دشمنانی روبرو شدند که جین اصلا نمیخواست ببیند. جین طعم تلخی را در دهانش احساس کرد.
بیرون مترادف جهنم بود.
آتشسوزی که جین ایجاد کرده بود قبلاً به ساختمان رسیده بود و مسیرهای کوچکی که بین شعلههای آتش نمیسوختند، در اجساد در حالتهای مخوف پوشانده شده بودند.
«مسا.»
«بله.»
«اینا گروه جانورانن. با نگاه کردن به اجساد، این قبیلهایه که با چنگال خود میجنگنه. هیس، چیزی نگو و اون مسیر رو دنبال کن و راه برو. من مطمئنم که میتونی از شعلهور شدن توسط آتیش جلوگیری کنی.»
جین در اواسط صحبتهای خود، برادامانت را در آورد و آن را بلند کرد. چیزی نه چندان دور از آنها داشت به آرامی از درون جهنم آتش خارج میشد.
خز او بسیار سفید بود و متعلق به کسی نبود که به تازگی از آتش پشت آنها بیرون آمده بود. ارتفاعی که بیش از دو متر بود و چشمانی که به رنگ آبی میدرخشیدند.
قبیله گرگ سفید.
حریف آنها یک چکش عظیم در دست راست خود داشت و این سلاح علت لرزشهایی بود که تا کنون کل ساختمان را تکان میداد.
او با قدرت خارقالعاده خود و مشخصهای که متعلق به قبیله آنها بود که در نبرد تخصص داشتند، در تمام مدت با چکش اطراف ساختمان را شکسته بود، گویی میخواست برخی موشهای پنهان شده خود را نشان دهند.
«هااه؟ من میخواستم بدونم چه کسی این گهها رو به تسلیم درآورده، اما این فقط یه بچهاس؟»
حریف آنها مقابل او ایستاد و شروع به چرخاندن چکش کرد. در همین حال، مسا با ترس مواجه شد. نه به خاطر مرگ قریبالوقوع خودش، بلکه به خاطر مرگ ارباب جوان.
«استاد جوان، این قبیله گرگ سفیده. مدتی براتون زمان میخرم لطفا به قول خودتون عمل کنید.»
هااااه.
جین نفس عمیقی کشید. سپس برگشت و مسا را با ضربهای در پشت گردن انداخت. بدن مسا قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، با لرزش بیهوش شد.
مرد هیولایی شانههایش را بالا انداخت و پوزخندی زد. انگار که اوضاع را سرگرم کننده میدانند.
«هیششش، چه صحنه اشکآوریه. حیف که من...
کتابهای تصادفی
