جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«تعدادشون؟»
«سه نفر رو تایید کردن.»
«هیچ راهی وجود نداره که فقط سه تا احمق به دانشآموزای رانکاندل حمله کنن. قطعاً تعدادیشون یه جایی قایم شدن. ادینگتون، دیوید! وقتی به محل اردوگاه نزدیک شدیم، دنبال بقیهی مهاجمین بگردید.»
«بله!»
«اگه اونا رو پیدا کردید، مشارکت نکنید. در اسرع وقت به من گزارش بدید.»
جین انتظار نداشت که دانشآموزان به جای حیوانات وحشی، مورد حمله انسانها قرار بگیرند.
«اگه مهاجمین با وجود دیدن لباسای رانکاندل ما بمون حمله کردن... یعنی پیروان زیپفل رادیکالن؟»
همانطور که آنها بهسرعت می دویدند، جین به گزارش بلاپ گوش می داد.
«مهاجمین همگی ماسک پوشیده بودن، بنابراین گروه 2 نتونست اونا رو شناسایی کنه. اما گفتن که مهاجمین از گستردهترین و رایجترین شمشیرهای بلند در پادشاهی ژان استفاده میکنن.»
در آن صورت، به احتمال زیاد این کار خودیهایی از پادشاهی ژان بوده است.
اما جین هنوز نمیتوانست احتمال اینکه طرفداران زیپفل پشت این حمله هستند را کنار بگذارد. این امکان وجود داشت که آنها عمداً از سلاحهای تولید شده در ژان استفاده کرده باشند تا آنها را گیج کنند.
«اگه گروه 2 بعد از نبرد موفق به فرار شده، پس دشمنا نباید شوالیه 5 ستاره یا بالاتر باشن. مشکل اینه که ما نمیدویم اونا چه افرادین...»
چرا آنها به گروه 2 حمله کرده بودند؟
اگر آنها واقعاً پیروان زیپل رادیکال بودند، و اگر پس از شنیدن این که «دانشآموزان رانکاندل در این منطقه ماموریتی را انجام میدهند» به اینجا آمده بودند، ابتدا گروه 1 را هدف قرار می دادند، زیرا جین بخشی از آن بود.
پس از دو ساعت بدون وقفه دویدن، بالاخره محل کمپ رویت شد. اگر آنها به جای جنگلها از علفزارها عبور میکردند سریعتر میرسیدند، اما نمیتوانستند از عهدهی دشمنان برآیند.
ادینگتون و دیوید به منظور جستجوی مهاجمان از گروه جدا شدند. تنها کسانی که در نزدیکی اردوگاه باقی مانده بودند، جین، بلاپ و سیرا بودند.
ساعت 5 صبح...
اگر آنها اکنون به سمت مخفیگاه گروه 2 حرکت میکردند، به سحر برمیخوردند. از آنجایی که آنها هنوز تعداد دشمنان و نیروهای خود را نمیدانستند، در صورت بازگشت نور، دانشآموزان و جین در وضعیت نامناسبی قرار میگرفتند.
«امیدوارم گروه 2 خودشونو به درستی مخفی کرده باشن. همهی اونا بچههای ماهریان، پس نباید زیاد نگران باشم…»
سه نفر باقی مانده از گروه 1 دوباره حرکت کردند. آنها قصد داشتند در مخفیگاه خود به گروه 2 بپیوندند و منتظر باشند تا ادینگتون و دیوید با جزئیات مهاجمان بازگردند.
جین و دیگران به سرعت به مخفیگاه رسیدند، اما گروه 2 دیگر آنجا نبود. تنها چیزی که باقی مانده بود، نامهای در ورودی غار و گودالی از خون روی زمین بود.
«ارباب جوان. این...»
به نظر میرسه اونا قبلاً لو رفتن.
جین با دیدن این صحنه، دندانهایش را بهشدّت روی هم فشار داد.
«اون مادرقحبهها! من نمیدونم کی هستین، اما شما رو پیدا میکنم و همتون رو میکشم.»
جین مدتها بود که عصبانی نشده بود. حتی در طول مرگ ناگهانی خود در اولین زندگی، او بیشتر احساس ناامیدی کرد تا خشم. حتی بعد از دوباره به زندگی برگشتن، او هر روز مشغول بیشتر بهره بردن از زندگی جدید خود بود و وقت نداشت به احساسات خود فکر کند.
اما این بار، اگر کارد میزدی خونش در نمیآمد.
لکههای خون اطراف غار همگی متعلّق به کودکان و نوجوان بود. علاوه بر این، آن کودکان زیردستان او بودند که او را دنبال میکردند.
جین چشمان خود را بست و قبل از اینکه بی پروا عمل کند، خود را آرام کرد. او مجبور بود خونسردی خود را حفظ کند تا بتواند دشمنان را بیابد و انتقام دانشآموزان را بگیرد.
«آروم باش، بلاپ. خون هنوز به طور کامل خشک نشده. مدت زیادی از پیدا شدن اونا نگذشته.»
جین با بلاپ که با شدت جیغ میکشید صحبت کرد. آنقدر خون وجود داشت که فکر میکرد گروه 2 همگی کشته شدهاند.
«خون زیادی وجود داره، اما هیچ تکهای از گوشت یا استخوان وجود نداره. و هیچ اثری از افتادن اجساد روی چمن...
کتابهای تصادفی

