قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱ - ۱
-قراره بمیرم.
نسیم خنک شبانه، نوری که از ماه نصفه و نیمه میتابید، و بعد از زندگی کردن به عنوان یک قاتل، حواس پنجگانهی من همه همان کلمات را زمزمه میکردند.
-به زودی میمیرم.
به اطرافم نگاه کردم.
در باغ، بین درختچههایی که به نرمی پشم میمانست، مسیرهای زیادی وجود داشت.
اما هیچ راهی برای زندگی وجود نداشت. از تنها راهی که بود، بوی مرگ میاومد.
«رائون.»
با شنیدن صدایی که روی قلبم سنگینی میکرد سرم را بلند کردم. مردی میانسال با موهای شانه زدهی بلند نقرهای رنگی که شبیه لایهای از برف بود، در باغ قدم گذاشت.
خودش بود.
داروس رابرت.
همچون مردابی از مرگ، فقط بهخاطر حضور یک مرد، رئیس خانهی رابرت، مرگ در هوای باغ بزرگ پخش شد.
به سختی آب دهانم را قورت دادم و دهانم را باز کردم:«بله.»
«تو شایستگیت رو برای جایگاه و لقبت، رهبر سایهها، نشون دادی. به لطف حرکاتت توی پشت صحنه خانواده حتی سریعتر رشد کرده.»
«من فقط کارم رو انجام دادم.»
تظاهر به خوشحالی یا هر چیز دیگری نکردم. سرم را مثل یک عروسک چوبی بیاحساس خم کردم.
«اما رائون...»
آرام شروع کرد کرد:«به نظرت سایه نیازی به آزادی داره؟»
داروس دستش را دراز کرد و سایهاش هم روی زمین دستش را دراز کرد.
«کافیه سایه به دستور اربابش عمل کنه. افکار، عواطف و احساسات غیر ضرورین. چرا با اینکه این رو میدونستی، سرخود عمل کردی؟»
صدای داروس تیز شد، سرد شد و دور قلبم فشرده شد.
«و حتی تلقینات خودت رو شکستی.»
مو به تنم سیخ شد. زبانم را گاز گرفتم تا تعجبم را پنهان کنم.
-چی؟
من متفاوت از قبل صحبت یا عمل نکرده بودم و کوچکترین تصوری نداشتم که چگونه فهمیده تلقین اثر خودش را از دست داده بود.
«حرف بزن کی و چطور تلقین رو شکستی؟»
در این حالت، حالا که اینطور رفتار میکرد، مشخص بود که از قبل همه چیز را میدانست.
«از کجا فهمیدی؟»
لبم را گاز گرفتم و سرم را بلند کردم.
تلقین
خانهی رابرت با این روش گروه قاتلان منسوب به «سایه» را کنترل میکرد.
آنها کودکان خردسال را میدزدیدند یا میخریدند و پس از کشتن احساسات آنها، به آنها تلقین میکردند و تا پایان عمر از آنها به عنوان قاتل استفاده میکردند.
به من نیز تلقین شده بود، اما توانستم در چرخش عجیب سرنوشت از شر آن غل و زنجیر وحشتناک خلاص شوم.
«چون داشتی برای فرار از قبیله آماده میشدی.»
داروس به آرامی ادامه داد:«من به گردن تمام قاتلان سایه از جمله تو دو افسار انداختم. اولی تلقینه و دومی....»
«آه!»
حتی قبل از اینکه درد شدید را احساس کنم، فریادی از دهانم بیرون پرید. انگار ریهها و قلبم پاره پاره میشد.
«کرم خشم. حشرهای که توی بدنت قرار داره به فرمان من داره قلبت رو بیرون میکشه.»
«ک-کرم حشم...»
کرم خشم بدترین جادوی سیاه بود، نوعی که حتی میتوانست احساسات یک برده را تشخیص دهد.
به نظر میرسید که داروس از کرم خشم استفاده کرده بود تا از نقشه من برای فرار از خانه رابرت آگاه شود.
«این… این تظاهرت به اجرای عدالت کافی نبود، تا اینجا هم پیش رفتی که به من کرم خشم خوروندی؟ تو یه حرومزاده نفرت انگیزی!»
«نفرت انگیز نیست. بهش میگن دقیق بودن. و تو واقعاً تلقین رو شکستی.»
داروس لبخندی زد و نگاه گرمی که در انظار عمومی روی صورتش نشان میداد را داشت.
«ضرب المثلی هست که میگه هر انسانی در حالی که ماسک زده زندگی میکند. فقط ماسک من در مقایسه با دیگران یکم ضخیمتر و خاصتره.»
«داروس رابرت...»
دندانهایم را روی هم فشردم بدنم را بالا آوردم و درد شکافته شدن قلبم را سرکوب کردم.
نمیتوانستم بدون انجام هیچ کاری بمیرم.
من در سنی ربوده شدم که حتی به درستی به خاطر ندارم و برای تبدیل شدن به یک سگ شکاری زیرزمینی و قاتل برای خانهی رابرت بزرگ شدم.
من با فراموش کردن تمام احساسات و عواطفم زندگی کرده بودم و بهطور تصادفی توانستم از این تلقین رهایی یابم.
فکر میکردم بالاخره میتوانم به میل خودم زندگی کنم، اما چیزی که در انتظارم بود، به جای کلید زندانم، غل و زنجیر مرگ بود.
نمیدانم چه گناهی مرتکب شدم که وادارم کرد مانند یک سگ زندگی کنم.
لعنتی!
مایعی سرخ رنگ، چاه خشک شدهی احساساتم را پر کرد. این عصبانیتی بود که قبلاً هرگز آن را احساس نکرده بودم.
«توی این حالت میتونی سرپا وایستی؟»
حالت چهرهی داروس کمی متزلزل شد.
«من با خفت مرگ رو ملاقات نمیکنم...
کتابهای تصادفی
