روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل8: 29 اکتبر (پنج شنبه) – آیاسه ساکی
فقط دو روز تا هالووین باقی مونده. اول صبح، معلممون یه کاغذ بهمون داد.
"به دنبال داوطلبان"
اونا به دنبال داوطلبینی بودند که روز بعد از هالووین تو تمیزکاری کمک کنند. ازدحام تعداد زیادی از مردم، زبالهی زیادی هم تولید میکنه. این یادم آورد که حدود یه هفتهی پیش که با یومیوری سنپای دربارهی هالووین صحبت کردم، اون گفت که با توجه به شرایط ممکنه لباس مخصوص بپوشیم. اون حتی درمورد گوشای گربهایی صحبت کرد که مقدار مناسبی ناز بودن به ترکیب اضافه میکنن، که منو برای لحظهای به فکر فرو برد.
زره من برای افزایش میزان ناز بودن من طراحی نشده بود. شیک لباس پوشیدن و ناز بودن شاید در ظاهر مشابه هم باشند، اما قطعاً یه چیز نیستند. تنها دلیلی که تا حالا بهش فکر نکرده بودم این بود که کسی رو پیدا نکرده بودم که بخوام جلوش ناز به نظر برسم. در واقع ... قبل از اینکه مدرسه راهنمایی رو تموم کنم، فکر کنم هر وقت مامانم منو ناز صدا میکرد احساس خوشحالی میکردم. با این حال، فکر کنم معنای دقیق این کلمه رو درست متوجه شده بودم. با کلماتی مثل "خوش تیپ"، "زیبا"، "شیک" یا چیزایی از این دست خوش بودم، فکر کنم تا وقتی بچه ها اون رو به عنوان یه تاییدیه والدینشون ببینند، از هر چیزی خوشحال خواهند شد.
با این حال، پدرم متفاوت بود. هر وقت لباسی رو میپوشیدم که مادرم برام انتخاب کرده بود و بابتش تحسین میشدم، پدرم اونو دوست نداشت. هرچه بیشتر به خاطر ظاهرم تحسین میشدم، نمراتم بیشتر میشد و اطرافیانم بیشتر به من توجه میکردند، اون کمتر بهم اهمیت میداد و از وجودم قدردانی میکرد.
«تو درست مثل مادرتی، باعث رنج من میشی.»
اون مدام این چیزا رو زیرلبش زمزمه میکرد، احتمالاً برای همینه که هر وقت صحبت از "ناز بودن" میشد، عصبانی و سردرگم میشدم. من همیشه تو انتخاب لباسام و توجه به ظاهرم تمام تلاشم رو میکردم، نه برای جلب توجه و علاقهی اطرافیانم، بلکه به این دلیل که نمیخواستم مطلقاً هیچ نقطه ضعفی به چشمای آدمای اطرافم نشون بدم. و با این حال ــ
«ساکییی!!»
صدای مایا باعث شد سرم رو بلند کنم. به نظر میرسید درحالی که من تو افکارم غرش شده بودم، کلاس صبحگاهی تموم شده بود و مایا الان درست روبه روی من ایستاده.
«مایا، کلاس بعدی زود میشه ها.» گفتم.
«هه، هه، هه، شیرینی یا شیطنت! بهم آبنبات بده!»
«خیلی خب، باشه، میتونی هر مسخرهبازی دلت میخواد سرم دربیاری، اما من قرار نیست بهت چیزی بدم.»
لبخند معصومانهی مایا به سرعت به لبخندی شوم بدل شد.
«پس ... دفعه بعد که رفتیم کارائوکه، باید لباس پیشخدمتی بپوشی که گوشای گربهای داره و آهنگ انیمهای بخونی.»
«عمراً اینکارو بکنم.»
بعلاوه، این که یه شوخی نیست. تو فقط میخوای تمایلات روانپریشانهی خودت رو ار&ضا کنی، مگه نه؟
«خب، جدا از شوخی، هالووین امسال تو شنبه است، درسته؟»
«به نظر که اینطوره.»
«ما تو فکر برگزاری یه مهمونی کارائوکه تو روز شنبه هستیم.»
«من نمیتونم، باید برم سر کار.»
«بین دوستی و پول، کدوم برات مهمتره؟»
«پول.»
چه سوال احمقانهای، کار کاره، نمیتونم که یه دفعه بگم نمیرم.
«منطقیه.» مایا سری تکون داد.
«معلومه.»
«همم، باشه. موفق باشی. میذارم همه خبردار بشن.»
«همه؟»
داره دربارهی کیا حرف میزنه؟
«بقیه کلاسمون؟ تو توی آماده سازی جشنواره فرهنگی کمک کردی، یادته؟»
«آه ... گمونم کردم.»
با خودم فکر کردم این کار خیلی بهتر از اینه که در طی برگزاری جشنواره به عنوان یه پیشخدمت کار کنم، همش همین بود.
«تو بدون این که یک بارم شکایت کنی پشت صحنه کار کردی، برای همین بقیه خیلی ازت ممنون هستند.»
«نیازی نیست، من فقط کاری رو که بهم سپرده شده بود انجام دادم.»
من حتی نمیدونستم کاری که انجام دادم لایق قدردانیه. اما حالا که بهش فکر میکنم این یعنی بقیه واقعاً میخواستند که به عنوان پیشخدمت کار کنند. پوشیدن چنین لباسای پر زرق و برقی و گفتن جملاتی مثل "خوش اومدید ارباب عزیز،میو!"...
شوخی میکنید دیگه، نه؟! اما از طرف دیگه، دوست آسامورا ... اسمش مارو بود؟ اون ظاهراً از تموم کافههای مختلف جشنواره دیدن کرده. شاید یه پسر واقعاً فکر میکنه که چنین لباسهایی ناز هستند؟ یعنی اگه جلوی آسامورا چنین چیزی بپوشم منو ناز صدا میکنه؟
«و الان دوباره داری درباره ی آسامورا فکر میکنی، ها؟»
«هاه ... داری دربارهی چی حرف میزنی؟»
مایا هیچ جوابی بهم نداد، فقط درحالی که بزرگترین پوزخند ممکن رو روی صورتش داشت، برگشت و سرجاش نشست. اخیراً، احساس میکنم اون واقعاً میتونه افکار منو بخونه.
کلاسای امروزم تموم شدند، و از اونجایی که من هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم، سریعاً به سمت خونه راه افتادم تا بتونم یکم روی درسام کار کنم. یکم که گذشته بود، یادم اومد که آسامورا امروزم بعد از مدرسه به آموزشگاه میره. اون قبلاً به یه دختر اشاره کرده بود که اونجا باهاش آشنا شده و ظاهراً خیلی خوب باهمدیگه کنار میان. یعنی آسامورا و اون دختر وقتی با هم کلاس مشترک دارن کنار همدیگه میشینن؟
هوسی ناگهانی برای دیدن هرچه سریعتر آسامورا در من بیدار شد. آخه ... اون دختره میتونه هرچقدر دلش بخواد به صورت آسامورا نگاه کنه. میتونستم حدس بزنم که اون چرا اینقدر ناگهانی به رفتن به موسسهی آموزشی علاقه پیدا کرده. من نباید چنین احساسات شرمآوری درموردش داشته باشم، این بیادبانه است.
در ازای اینکه من هر روز براش آشپزی کنم، اون بهم قول داد که برام یه شغل نیمه وقت پردرآمد پیدا کنه – این توافق اولیه ما بود. شخصاً دیگه اون قرارداد رو نامعتبر میدونم، اما با شناختی که از آسامورا دارم، اون چنین چیزی رو نمیپذیره. اون سعی میکنه در عوض آشپزی که هر روز براش انجام میدم چیزی بهم برگردونه. در این زمینه، کاملاً پیداست که دلیل اون برای برداشتن کلاسهای آمادگی متعدد از اواخر تابستون به بعد، اینه که برای آیندهای که در ذهن داره سختتر کار کنه، و همه اینا بخشی از هدف اونه. تا بتونه سپاسگزارانه به اعتماد من پاسخ بده.
در واقع، نمرات اون بهتر شده، این به تنهایی نشون میده که آسامورا فقط با اون دختر وقت نمیگذرونه و در عوض به سختی روی درساش تمرکز کرده. با این حال، ممکنه که ذهنم این منطق رو درک بکنه، اما قلبم به اون گوش نمیده. در عوض منو با احساس عدم اطمینان و ناامنی پر میکنه. برنامه لاین خودمو باز کردم و پیامی براش فرستادم.
"وقتی کارت تموم شد، میتونیم برای خرید بریم سوپرمارکت؟ میخوام مواد اولیه صبحونهی فردا رو بخرم."
من یکم نگران بودم که اون ممکنه بهم مشکوک بشه، چرا که این موضوع رو یک دفعهای مطرح کرده بودم. معمولاً من صرفاً با چیزایی که تو خونه داریم برنامهی صبحونهی روز بعد رو میچیدم، برای همین ابراز تمایل من برای رفتن به خرید، اونم اینقدر دیروقت ممکنه غیرعادی به نظر برسه. با این حال، اون بلافاصله باهاش موافقت کرد و پیشتهاد داد که جلوی موسسهی آموزشی همدیگه رو ببینیم. نفس راحتی از سینهام خارج شد.
هدفونم رو دوباره روی گوشم گذاشتم و بلافاصله موسیقیایی به دلنشینی امواج اقیانوس به استقبالم اومد. من خودم رو تو آهنگ لوفی آشنا، که از گوش دادن بهش لذت میبردم غرق کردم، که باعث شد تمرکزم دوباره افزایش پیدا کنه. با انگیزهی بالا، یه تایمر برای 25 دقیقه روی گوشیم تنظیم کردم. با خونسردی نگاهم رو بین یادداشتهای مقابلم چرخوندم. انگار داشتم به اعماق اقیانوس کشیده میشدم، همه سروصدا و حواس پرتیهای اطرافم ناپدید شدند. حتی صدایی که وارد گوشم میشد خیلی دور به نظر میرسید. بعد از اینکه هفت تا سوال رو حل کردم، صدای آژیر الکترونیکی تمرکزم ...
کتابهای تصادفی


