فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل5: بیست و یکم اکتبر (چهارشنبه) – آسامورا یوتا

سوز سرد صبحگاهی حتی به زیر پتوم نفوذ کرده بود و باعث شد که بعد از بیدار شدن، پاهام رو به همدیگه بمالم. از اونجایی که ما داریم به رسیدن زمستون نزدیک و نزدیک‌تر می‌شیم، صبح‌ها از خواب بیدار شدن از این به بعد، روز به روز دردناک‌تر می‌شه. به محض اینکه به اجبار پتو رو کنار زدم تا سعی کنم بلند شم، دلم برای گرماش تنگ شد. درست تو همین زمان، گوشیم به صدا دراومد، قبل از اینکه صدای زنگ هشدار گوشخراشم همه جا رو پر کنه، سریع خاموشش کردم.

«هاها، من بردم.»

البته، بردن تو همچین نبرد خیالی‌ای هیچ منفعتی واسه من نداشت، اما خوشی‌های کوچیکی مثل این، کمک می‌کنه تا اون روز سرحال‌تر باشم ... خب، فکر کنم همچین چیزی یکم اغراق‌آمیز باشه. به‌هرحال، امروز جشن تولد ناراساکا سانه. به همین دلیل، فشار عجیبی رو روی خودم احساس می‌کنم، سعی کردم وقتی دارم واسه‌ی رفتن به مدرسه حاضر میشم این احساس رو نادیده بگیرم. من فقط نگرانم که نکنه با مهمونای دیگه‌ای که اونجا خواهند بود کنار نیام.

بعد از اینکه حاضر شدم، به سمت اتاق نشیمن رفتم. انگار آیاسه سان به همین زودی صبحونه‌اش رو تموم کرده، چون داشت ظرفایی که استفاده کرده بود رو می‌شست و اونا رو تو قفسه‌ی خشک‌کن می‌ذاشت.

«صبح به خیر، زود بیدار شدی، نه؟»

«باید برای خریدن هدیه، تو ایستگاه قطار توقف کنم.»

وقتی من صداش زدم، اون بلافاصله کیفش رو برداشت. که اینطور. اون قبلاً اشاره کرده بود که امروز صبح برای خریدن هدیه می‌ره. الان یادم اومد.

«من دارم می‌رم بیرون.»

«باشه، مواظب خودت باش، ساکی چان.»

«بعداً می‌بینمت، نی سان.»

«آره، تا بعد، آیاسه سان.»

«همم.» آیاسه سان سری تک&ون داد و از در بیرون رفت.

«اشکالی نداره که الان اینجا باشی، بابا؟»

«نوچ، امروز اصلاً لازم نیست عجله کنم.»

فکر کنم حجم کاریش این اواخر خیلی کمتر شده، نه؟ در پلوپز رو باز کردم، یکم بخار به صورتم خورد و بوی دلپذیر برنج زرد طلایی درحالی که بینیم رو قلقلک می‌داد، به استقبالم اومد.

«این ...»

«برنج شاه‌بلوطی. خیلی خوشمزس. می‌دونی، ساکی چان اونقدر تو پختن برنج کارش خوبه که کم کم دارم حس می‌کنم انصاف نیست.»

اگه آیاسه سان هنوز اینجا بود، احتمالاً یه چیزی شبیه به "تمام کاری که من کردم این بود که یکم ادویه به برنج اضافه کردم." می‌گفت. اما همونطور که آقاجونم گفت ...

«خوشمزه به نظر می‌رسه.»

یکم برنج تو یه کاسه‌ی کوچیک کشیدم و روی یکی از صندلی‌های خالی نشستم. دیگه چی داریم...؟ ترشی تربچه دایک&ون با یکم مارماهی و آلو. و البته نمی‌شه سوپ میسوی همیشگیمون رو نادیده گرفت. کاسه‌ی برنج جلوی آقاجونم خالی بود.

«یه کاسه‌ی دیگه می‌خوای بابا؟»

«نه، من خوبم. به هرحال باید برم.»

«باشه.»

شاه بلوط‌های مخلوط شده با برنج، درست به اندازه‌ی انگشت شست من بودند. یکی رو با چاپستیک‌هام برداشتم و اونو دهنم گذاشتم.

«داغه!»

شاه ‌بلوط بخارپز شده‌ی تو دهنم رو جویدم، که به سرعت از هم باز شد و دهنم رو با طعمی شیرین پر کرد. این واقعاً طعم پاییزه.

«آره، خوشمزس.»

«بهت گفتم که.»

«می‌تونم تمام روز فقط اینو بخورم.»

آه، برای همین بود که اون امروز مخلفات کنار غذا رو تو کمترین حد خودش نگه داشت. آقاجونم بالاخره رفت سر کار، و من هم ظرفم رو تمیز کردم و تو ظرف‌شور گذاشتم. امروز حتی دو کاسه اضافه‌تر خورده بودم، برای همین یکم احساس سنگینی می‌کردم. خوشبختانه، اگه از دوچرخم استفاده کنم، بازم باید بتونم قبل از خوردن زنگ به مدرسه برسم. سواری امروز چندان خوشایند نبود، چراکه هوای سرد، انگشتام، که فرمون رو نگه داشته بودند، اذیت می‌کرد. اونقدری سرد نبود که بتونم نفس خودم رو ببینم، اما به اندازه‌ی کافی هم گرم نبود که بتونم یه سواری دلپذیر به مدرسه داشته باشم. هرچی نباشه، زمستون واقعاً در راه بود.

تونستم سه دقیقه قبل از اینکه زنگ شروع کلاس‌ها بخوره به مدرسه برسم.

کلاسای امروز، تو یه چشم به هم زدن گذشتند.

«فردا می‌بینمت، آسامورا.» مارو خداحافظی کوتاهی کرد و به سمت باشگاهش رفت.

خب، الان دیگه وقت رفتن به جشن تولده.

آیاسه سان این بعد از ظهر برام یه پیام فرستاده بود که نوشته بود: «من خودم جداگونه میام اونجا، تو می‌تونی خودت تنهایی برگردی.»

آیاسه سان لباسای بیرونش رو پوشیده بود، ها؟ قبلاً وقتی لباس‌های معمولی خودم رو می‌پوشیدم، احساس فشار و ناراحتی می‌کردم، اما الان دیگه همه چی فرق داره. فقط باید اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و به سلیقه‌ی آیاسه سان اعتماد کنم. به سمت در ورودی رفتم و کفشای بیرونم رو پوشیدم. ناگهان چشمم به یه پسر افتاد که کفش ورزشی پوشیده بود و داشت اون اطراف می‌دوید. از اونجایی که اون کیف دانش‌آموزیش رو همراهش نداشت، احتمالاً قرار نبود به این زودی‌ها بره خونه. اون احتمالاً به یه باشگاه ورزشی یا چیزی مشابه تعلق داشت.

تشخیصش از پشت سر سخت بود، اما ... اون شینجوعه، مگه نه؟ صبرکن، ینی اون قرار نیست به جشن تولد ناراساکا سان بیاد؟ کاملاً انتظار داشتم که اونو اونجا ببینم. یا شایدم قراره بعد تموم شدن تمریناتش به ما ملحق بشه؟ راستش من نمی‌دونستم اون اینقدر به تمرینات تنیسش اهمیت می‌ده. به هرحال، با دوچرخه به سمت خونه برگشتم. آیاسه سان هیچ جا دیده نمی‌شد. اون احتمالاً بعد عوض کردن لباساش رفته، یا شایدم هنوز حتی به خونه برنگشته. خب، ما قراره تو محل جشن همدیگه رو ببینیم، پس لازم نیست نگران چیزی باشم.

تنها چیزی که می‌دونستم این بود که نیاز نیست نگران لباسام باشم. تنها چیزی که نیاز داشتم اعتماد به چشمان تیزبین و ماهر آیاسه سان بود. لباسام رو عوض کردم و کتی که تازه خریده بودم رو پوشیدم و در همین حین برنامه‌ی لاین خودم رو باز کردم. چند لحظه قبل از ناراساکا سان آدرس خونه‌اش رو پرسیده بودم و الان منتظر جواب بودم. اون برام آدرسش رو همراه با یه نقشه تو ضمیمه ارسال کرد.

«اون اطراف، ها؟»

خونه‌ی اون به آموزشگاه خصوصی که می‌رفتم خیلی نزدیک بود. راستش من قبلاً آیاسه سان رو وقتی که داشت به خونه‌ی ناراساکا سان می‌رفت اون اطراف دیده بودم، پس یه حدسایی در موردش داشتم. و اونا یه پارکینگ مخصوص برای پارک دوچرخه دارند، پس می‌تونم دوچرخم رو اونجا بزارم. بعد از گرفتن آدرس، خیلی طول نکشید تا خودم رو به محدوده‌ی مشخص شده تو نقشه رسوندم. نقشه رو باز کردم و روش زوم کردم. بعد از نگاه کردن به اطرافم، اسم یه شرکت رو روی یه بیلبورد بزرگ دیدم که با نقشه‌ای که تو گوشیم داشتم مطابقت داشت. به لطف اون فهمیدم که الان کجام.

از اونجا به بعد، به جای روندن دوچرخم، اون رو هل دادم. پیاده‌روی کنار این خیابون اونقدر باریک و پر دست‌انداز بود که دوچرخم مدام بالا و پایین می‌پرید. خوشبختانه، فقط چند دقیقه طول کشید تا به نقطه‌ی مشخص شده روی نقشه برسم. دوچرخم رو تو قسمت ویژه‌ای که بهش اشاره کرده بود پارک کردم و داخل ورودی شدم.

قبل از اینکه زنگ آیفون رو بزنم، یه پیام تو لاین براش فرستادم. من امیدوار بودم که اون الان خونه باشه، اگه شخص دیگه‌ای از خانواده‌ی ناراساکا جواب آیفون رو بده، واقعاً دستپاچه می‌شم. خوشبختانه، نیاز نبود مدت طولانی نگران این موضوع باشم. قبل از اینکه تو لاین جوابی بگیرم، ناراساکا سان و آیاسه سان رو دیدم که از اون طرف خیابون دارن به سمت ورودی ساختمون میان.

آیاسه سان یه دامن چین‌دار پف پفی یشمی و یه سویشرت که از یکی از شونه‌هاش آویزون بود پوشیده بود. یکم نگران شدم که نکنه تو این هوا با این لباس‌ها سردش بشه. اون منو دید و به آرومی برام دست تک&ون داد. ناراساکا سان مثل همیشه زیاده‌روی کرد و مثل آدمایی که تو فرودگاه مسئول هدایت هواپیماها هستند دستاشو تک&ون داد. تموم حرکات اون شبیه ... نمی‌دونم، یه حیوون کوچیکه؟!

«خیـــــلی منتظر موندی؟»

«نه، تازه رسیدم.» منم دستمو تک&ون دادم و به اطراف نگاه کردم.

تا اونجایی که می‌تونستم ببینم، اون دو نفر، تنها کسایی بودن که خودشون رو نشون دادن.

«حالا بیاید شروع کنیم!»

ها؟ یه لحظه صبر کن، یه چیزی درست نیست.

«پس بقیه کجان؟»

«هم؟»

چرا داری با قیافه‌ای که تعجب ازش می‌باره به من نگاه می‌کنی؟ هان؟ من اونیم که اینجا گیج شده.

«آدمای دیگه‌ای که تو دعوت کردیشون ...»

«هیچ کس دیگه‌ای نمیاد، من فقط شما دو تا رو دعوت کردم.»

«فقط دوتا .... آیاسه سان و من؟ چرا؟»

«آمم، چونکه اینجوری باحال‌تر بود؟»

من نمی‌تونم چنین چیزی رو به عنوان جواب بپذیرم. این دیگه چه نوع دلیلیه؟

«بیایید، بیایید بریم، ما نباید این بیرون خودمون رو معطل کنیم کنیم، هوا سرده.»

«د-درسته...» حتی نمی‌دونستم چی باید بگم، پس با نگاه کردن به آیاسه سان ازش تقاضای کمک کردم، اما اون فقط روش رو برگردوند.

وایسا، یعنی اون ... در این باره می‌دونست؟ انقدر روی آیاسه سان تمرکز کرده بودم که حتی متوجه نشدم ناراساکا سان چی داره با خودش زیرلب زمزمه می‌کنه.

از آسانسور پیاده شدیم و یه پادری که روش نوشته بود "خوش‌آمدید" از ما جلوی در خونه استقبال کرد. ناراساکا سان کلیدی رو از جیبش در آورد و در رو باز کرد.

«خیلی خب، بفرمایید داخل، نیازی به معذب بودن نیست، اینجا رو خونه‌ی خودتون بدونید.»

«مایا، می‌تونم از این دمپایی‌هایی که اینجاست استفاده کنم؟»

«آه، البته. تو هم می‌تونی از اینا استفاده کنی، آسامورا کو&ن.»

سری تکون دادم و دمپایی‌های راحتی رو که عکس یه خرس روشون بود پوشیدم. پس از گذشتن از یه راهروی باریک، به آشپزخونه و...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی