روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل2: 19 اکتبر (دوشنبه) – آیاسه ساکی
یکم بعد از نیمه شب، دوباره خودم رو غرق در افکارم پیدا کردم. چیزی که بیشتر از همه تو ذهنم داشتم طبیعتاً قولی بود که آسامورا کو+ن و من تو روز جشنوارهی فرهنگی بهم داده بودیم ... اینکه یه روز باهم دیگه بریم بیرون. فقط خودمون دوتا. از اون زمان ذهنم پر از سوال شده بود، سوالایی مثل اینکه اصلاً کجا باید بریم، چطور باید دعوتش کنم، و چه کارهایی میتونیم با همدیگه انجام بدیم.
بزرگترین مشکل رفتار خود آسامورا ک+ون بود. جوری که اون با من و دور و برمن رفتار میکرد باعث میشد با خودم فکر کنم که نکنه اون قولمون رو فراموش کرده، و به همین دلیل در سکوت عذاب میکشیدم. باعث میشد احساس کنم که من تنها کسی هستم که ذهنم رو درگیر این موضوع کردهم، که فقط من مشتاقانه منتظر رسیدن اون روزم، همینم دلیل بیخوابیهای شبونه و غلت خوردنهای مدام تو تختم شده بود. اگه به همین منوال ادامه پیدا کنه، وقت خواب باارزشم رو از دست میدم. مدام اینو به خودم میگفتم، با این حال هنوزم ...
شب از نیمه گذشته و ما رسماً وارد دوشنبه شدهایم، چند ساعت دیگه صبح میشه و باید بلند شم تا خودم رو برای رفتن به مدرسه آماده کنم، بالشم رو بغل کردم و چشمام رو بستم. من به خواب نیاز داشتم، الان وقت خوابیدن بود ... همونطور که مدام داشتم این جملات رو برای خودم تکرار میکردم، لرزش گوشیم، سکوت اتاق رو شکست.
«آه، این بار دیگه چیه...»
گوشیم رو برداشتم تا ببینم کی این موقع شب داره آزارم میده، که به طرز غیرغافلگیرانهای معلوم شد مایاست. تو لاین یه پیام برام فرستاده بود.
«فکر میکنی الان ساعت چنده؟» درحالی که داشتم پیامش رو باز میکردم، با خودم غرغر کردم.
«من نمیتونم بخوابم، کـــــــمـــــــکـــــــــم کــــــــن!»
تو هم؟ آهی کشیدم و جوابم رو تایپ کردم.
«بخواب.»
«اما الان چندین ساعته که فکرم درگیرش شده! من یه ویدئو نگاه کردم و مردی که توش بود یه چیز خیلی عجیب گفت!»
«چی گفت؟»
«اون گفت "ما همه چی رو کاملاً تایید کردیم" که به خودی خود مشکلی نداره، اما بهش فکر کن! وقتی ما از چیزی مطمئنیم، از کانجی 確 و به دنبالش فعل تاکیدگر 認 برای ساخت کلمهی "تائید کردن" با کانجی 確認 استفاده میکنیم. با این حال، اگه کلمهی افتادن 落 رو کنار کلمهی اسب 馬 بزاریم، نحوهی خوانش کانجی این کلمات 落馬 به طور کامل تغییر میکنه، و این داره منو دیوونه میکنه!»
کی به این چیزا اهمیت میده؟
«برای همین من داشتم فکر میکردم که چی میشه که ما این کلمات رو تغییر میدیم؟ اما هر چقدر بیشتر تو بحرش میرفتم، دیوونه کننده تر میشد! اونقدر که دیگه نمیخوام هیچ وقت از اون اصطلاحات استفاده کنم.»
این حتی کمتر از معضل قبلی اهمیت داره!
«برو بخواب!»
«نهههههه! بیا باهم بهش فکر کنیم.»
«اصلاً چرا این وقت شب تصمیم گرفتی بری ویدئو نگاه کنی؟»
به محض پرسیدن این سوال، مایا یه طومار طولانی به عنوان جواب برام فرستاد. حجم پیامای مایا همیشه طولانی بود، من از اینکه اون چطور اینقدر سریع میتونه اونارو تایپ کنه شگفت زده میشم. اگه بخوام چیزی که اون بهم گفت رو تو چند کلمه خلاصه کنم، یه انیمهی آخرشبی پخش میشه که اون نمیتونه از دستش بده، برای همین تا دیروقت بیدار مونده، و برای اینکه دوباره خوابش بگیره، استریملایو یه بنده خدایی رو نگاه کرده، که تاثیر عکس روش گذاشته.
اولین واکنشم به تموم این ماجرا این بود: دوستات رو درگیر مشکلات شخصی خودت نکن. دوماً، من مطمئنم سرویسهای پخشی وجود دارند که بهت اجازه میدند تا هر وقت که خواستی بتونی تمام قسمتهای انیمهی درخواستیت رو نگاه کنی. هیچ دلیل منطقی برای بیدار موندن تا این وقت شب برای تماشای یه قسمت انیمه وجود نداره. خود مایا چند وقت پیش همین بحث رو مطرح کرده بود، پس چرا اون مجبور شد این قسمت رو تو زمان پخش اولیهاش نگاه کنه؟
«منم از همچین سرویسای پخشی استفاده میکنم، اما حس دیدنش تو زمان پخش اولیه رو ندارن! احساس ارتباط با انواع و اقسام مردم تو سراسر دنیا، درحالی که اونا هم همون قسمت انیمهای رو تماشا میکنند که تو تماشا میکنی و همون احساساتی رو تجربه میکنند که تو تجربه میکنی، چیزیه که نمیتونی به راحتی تکرارش کنی!»
«امکان نداره بتونی بفهمی اونام همون احساس رو دارن یا نه!»
«ور ور ور! تفریحات منو خراب نکن، ساکینوسکه! متواضعانه باید اعتراف کنم که بیشک از تو ناامید شدم!»
ساکینوسکه؟ اون منم؟ از کی این تبدیل به یه درام تاریخی شد؟
«آه، انگشتام خسته شدن، دارم ضعف میکنم.»
تایپ کردن پیام دقیقاً چطور باعث ضعف آدم میشه؟
«اگه هنوز بیداری، باهم تماس بگیریم؟»
دوباره میگم، منو وارد بازی کثیف خودت نکن ... آآآآه. واقعاً امیدوار بودم بتونم یکم بخوابم، اما ناگهان یادم افتاد منم یه چیزی دارم که باید از اون بپرسم، برای همین با درخواستش موافقت کردم. به محض اینکه جوابم رو فرستادم، اعلان تماس ورودی تو صفحه نمایش گوشیم ظاهر شد. خیلی سریع بود، فکر کنم اون دستش رو روی دکمهی تماس نگه داشته بود.
«آلوها، ساکی.»
«به هاوایی نقل مکان کردی؟»
«احساس تنهایی میکردم، پس تصمیم گرفتم حال و هوام رو با چندتا کلمهی گرم بهتر کنم.»
«... من دیگه قطع میکنم.»
«آهههه، نههههه، بهم توجه کن! ... اوه، و گذشته از این.»
«الان دیگه چیه؟»
از تغییر لحن ناگهانی مایا شوکه شدم.
«ساکی، میخوای ازم یه چیزی بپرسی، درسته؟»
«ها؟ نه، اصلاً...»
«واقععععاً؟ به طور معمول تو آدمی نیستی که با تماس تلفنی گرفتن موافقت کنی، اونم این وقت شب، نه؟»
«خداییش ... وقتایی که بخوای خیلی میتونی تیز باشی.» آهی کشیدم و تسلیم شدم.
دنبال راهی بودم تا مکالمه رو به سمتی هدایت کنم که بهم اجازه بده تا کاملاً طبیعی ازش بپرسم، اما به نظر میرسه چنین تکنیکهایی روی دوست خوب من جواب نمیده.
«میدونستم.»
«خوب، میدونی ... به طور فرضی، فرض کنیم تو میخوای با یه پسری بری بیرون.»
«کجا میریم؟»
...