فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۶ – ۲۷ام اوت

(پنجشنبه)

همین‌طور که قطار در حال حرکت منو به چپ و راست تکون می‌داد ، به آسمون آبی صافی که بین مناظر ناآشنای اطرافم وجود داشت، خیره شدم. از آخرین باری که این‌طوری سوار قطار شدم چقدر می‌گذره؟ من با این که اینجا تو شیبویا به دنیا اومدم و بزرگ شدم، بیشتر اوقاتمو توی خونه سپری می‌کنم، و به ندرت جایی سوار قطار می‌شم. از اونجایی که من این ذهنیت رو دارم که "تا زمانی که مانگا و کتاب دارم، می‌تونم به زندگی ادامه بدم"، شیبویا برام مثل بهشته. الان خیابون‌های کوچیک و کتاب‌فروشی‌های کوچیک‌ترشون ناپدید شدن، و فقط ساختمون‌های سر به فلک کشیده باقی موندن.

تو آخر هفته‌ها و تعطیلات، همیشه وقتم رو با پیاده‌روی از یه کتابفروشی به کتابفروشی دیگه می‌گذرونم، به خاطر همینم هیچوقت نیاز نداشتم به جای دوری سفر کنم. هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که از قطار برای رفتن به استخری استفاده کنم تا با بقیه سرگرم بشم. داخل قطار خیلی شلوغ نبود. با امروز، حدود پنج روز از تعطیلات تابستونی باقی مونده بود. زمان مناسبیه که به بیشتر فعالیت‌های تابستونی‌مون پایان بدیم و آدما دارن وحشت می‌کنن چون تعطیلات تابستونی‌شون داره از جلو چشمشون می‌گذره.

گوشیمو بیرون آوردم و ساعت رو چک کردم. الان ساعت ۹:۱۸ دقیقه‌ی صبح بود. از اونجایی که قرار بود ساعت ۹:۳۰ دقیقه‌ی صبح تو گیت بلیط فروشی رو به روی ایستگاه قطار شینجوکو همدیگه رو ببینیم، هنوز وقت زیادی داشتم. با این حال، بعد از این که همدیگه رو هم دیدیم، ۳۰ دقیقه‌ی دیگه با قطار و بعدش ۳۰ دقیقه‌ی دیگه با اتوبوس راه داریم. این استخر به طور غیر قابل پیش‌بینی‌ای دوره. طولی نکشید که من در مورد تصمیمم مردد شدم.

نه. من فقط باید خودمو جمع و جور کنم. من که نمی‌‌تونم بعد از اینکه تموم تلاشمو کردم تا آیاسه سان باهامون بیاد، به خونه برگردم. همین‌طور این که، حالا که بحث آیاسه سان شد، ما تصمیم گرفتیم که تا وقتی که به مقصد برسیم تا گروه گروه بشیم، راهمون رو از هم جدا کنیم، به خاطر همینم اون ۱۵ دقیقه قبل از من از خونه بیرون اومد. از اونجایی که امروز افراد دیگه‌ای از همکلاسی‌هامون باهامون هستن، نمی‌تونیم کاری کنیم که آخر سر باعث بشه اونا در موردمون خبردار بشن.

البته اینم باید بگم که، ناراساکا سان از قبل این موضوع رو می‌دونست. من فکر کنم که حتی اگه بقیه از این موضوع خبردار بشن اون قدرا هم مهم نیست، واسه‌ی همینم ما بهش نگفتیم که در این مورد به کسی چیزی نگه. اگه بقیه متوجهش بشن، اون موقع بهشون درموردش توضیح می‌دیم. این‌طور نیست که ما کار غیرقانونی‌ای انجام بدیم. به مناظر بیرون از پنجره خیره شده بودم که از بلندگوهای قطار اطلاعیه‌ای در اومد که اسم ایستگاه بعدی رو ذکر می‌کرد.

همین‌طور که درهای قطار باز شدن و منم از قطار پیاده شدم، نسیم ملایمی بهم برخورد کرد. بعد از اینکه از گیت بلیط فروشی رد شدم، گروهی که حدوداً ده نفره بود رو دیدم. تعداد پسرا و دخترای این گروه تقریباً با هم برابر بود و همه‌شون لباس فرم دبیرستان سوئیسی های رو به تن داشتن. از اونجایی که همه‌شون کیف رو دوششون انداخته بودن، تقریباً به‌نظرمی‌رسید که اونا توی یه اردوی مدرسه‌ای هستن.

با خودم زیرلبی گفتم:«چه قدر عجیب و غریبه.»

منم لباس فرم سوئیسی های رو پوشیده بودم. درسته، ناراساکا سان تو پیامی که بعداً برام فرستاد، اشاره کرده بود که من باید حتماً لباس مدرسمو بپوشم و کیف و کارت دانش آموزیم رو با خودم بیارم. ظاهراً به خاطر تخفیف دانش آموزی استخر نیازشون داشت، اما مگه معمولاً برای تخفیف دانش‌آموزی فقط به کارت شناسایی دانش آموزی نیاز نیست؟ من شک داشتم، اما اگه همه لباس فرم پوشیده بودن، حدس می‌زنم اونقدرا هم مشکل نباشه. من تو اطاعت از دستورالعملا کارم خوبه.

وقتی به همه‌ی آدمایی که دور هم جمع شده بودنو نگاه کردم، چندتا چهره‌ی آشنا رو بین جمعیت دیدم.

«بازم، ها...؟»

ایاسه سان رو دیدم که ازشون فاصله گرفته بود. اونم لباس فرمش رو پوشیده بود. وقتی نگاهی به سمتم انداخت و منو دید، از این که خیالش راحت شده بود آهی کشید. خب، حدس می‌زنم ناراساکا سان تنها دوست واقعیش تو این گروهه. و اون ناراساکا سانی که الان اسمش به میون اومد، وسط گروه بود و با چند نفر داشت صحبت می‌کرد. این هیولای ارتباطی شماره یک سوئیسی هایه (البته این نظر شخصی منه). وقتی ناراساکا سان منو دید، دستش رو به سمتم تکون داد و بدنش رو مثل هاپویی که صاحبش رو می‌بینه دراز کرد. با توجه به اینکه چقدر دختر نازیه، من کاملاً می‌تونم دلیل این که چرا برای پسرا این قدر محبوبه رو ببینم.

«صبح بخیر، روز بخیر، عصر بخیر، آسامورا!»

«صبح بخ... صبر کن، یه "صبح به خیر" معمولی کافی نیست؟»

«ما تو این صنعت این جوری این کارو انجام می‌دیم.»

«تو چه صنعتی؟»

«صنعت دبیرستان سوئیسی های.»

«که این‌طور؟»

پس یعنی مدرسه‌مون یه جور صنعته. اگه از من بپرسی این حرف اصلاً معنی نداره. به هر حال، چند نفر از دانش آموزای دیگه‌ی سوئیسی های آروم آروم از گیت بلیط فروشی وارد شدن و به گروهمون ملحق شدن و به همدیگه معرفی شدیم. معمولاً یه معرفی مختصر اون قدر زحمت ایجاد نمی‌کنه، اما هر بار که کسی اسمشو می‌گفت، ناراساکا سان یه جور معرفی نامه‌ی عجیب و غریب به اسمش اضافه می‌کرد که باعث می‌شد وقت بیشتری رو بگیره.

«اسم من آسامورا یوتاس... لطفاً ملاحظه‌مو بکنین.»

«خیله خوب، و این آساموراس! ممکنه جو آرومی دورش داشته باشه، اما یواشکی یه پسر فوق العاده محبوبه!»

یکی از بچه‌ها به این حرفش جواب داد:«بین یواشکی و محبوب یه کلمه رو برای توصیفش انتخاب کن.»

ناراساکا سان گفت:«اصولاً الان تنها شانسته که با آسامورا کنار بیای!» و بهش خندید.

حدس می‌زنم این روش، به خصوص با گفتن یه شوخی ملیح، روش ناراساکا سان برای گرم کردن دورهمی‌مون بود.

«درسته، آسامورا!»

«حس می‌کنم تو درمورد خیلی چیزا اشتباه می‌کنی، ولی... می‌تونیم قضیه رو همینجا ولش کنیم.»

«از دیدنت خوشبختم، آسامورا!»

یهو، یه مرد خوش اندام و برنزه که احتمالاً عضو باشگاه راگبی بود، اومد تا ازم بخواد بهش دست بدم. من که انتظار همچین تحول ناگهانی‌ای رو از شخصی که به طور تصادفی و به تازگی ملاقاتش کرده بودم نداشتم، از تعجب سر جام خشکم زد. شاید اینا همه به لطف جوی بود که ناراساکا سان ایجادش کرده بود.

«منم همین‌طور...»

چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، واسه‌ی همینم دستش رو گرفتم. با این حال، اون واقعاً بهم نزدیک شده بود. اون واقعاً شبیه به یه آدم درست حسابی‌ای بود که تو هر جشنواره‌ی ورزشی جوایزی رو به دست میاره. اما من به نوعی تونستم از این اولین دیدارمون عبور کنم. اگرچه جوی که ایجاد شده بود، جوی بود که واقعاً ن می‌تونستم بهش عادت کنم. با این حال، هدف امروزم این بود که آیاسه سان لذت ببره، به خاطر همینم ن می‌تونستم به این زودی‌ها از اونجا جیم بشم.

معرفی افراد همین‌جورادامه پیدا کرد. مثل قبل، ناراساکا سان با هر فردی که خودشو معرفی می‌کرد، یا با اسمشون شوخی می‌کرد، یا نظر خودشو بهشون اضافه می‌کرد. اوضاع انقدر خوب پیش رفت که حتی من که قصد نداشتم کسی رو از اینجا یادم بمونه، متوجه شدم که حداقل دارم با بعضیاشون ارتباط برقرار می‌کنم و احتمالاً حتی اسم بعضیاشون رو هم به خاطرم سپردم. که این‌طور. پس به همین دلیله که ناراساکا سان داره همه‌ی این کارا رو می‌کنه. ناراساکا مایا مطمئناً یه غول جهنمی‌ ارتباطیه.

«آیاسه ساکی.»

«مطمئنم که همه‌ی شما ساکی رو می‌شناسین، اما... مشکلی نیست. ممکنه یکم ترسناک به‌نظر بیاد، اما آدم بی‌آزاریه.»

«یه همچین چیزایی رو درموردش فکر می‌کردم.»

«فقط اسمشو آیاشی صدا کنین!»

این دیگه چه جور شخصیت کمدی‌ایه؟

«آیاسه صدام کنین کافیه.» آیاسه سان حتی سعی نکرد با جریان گفتگوی ناراساکا سان همراه بشه.

با این حال، احتمالاً به این دلیل که بدون اینکه واقعاً از دست ناراساکا سان عصبانی بشه، لبخند ملیحی به بقیه نشون داد، چندتا از دخترا نگاهی غیرمنتظره بهش انداختن. که این‌طور. پس اونا واقعاً فکر می‌کردن آیاسه سان یه جور آدم ترسناکیه.

یکی از پسرا در مورد موضوعی که تو تموم این مدت در موردش فکر می‌کردم صحبت کرد:«پس ناراساکا، چرا ما لباسای فرممون رو پوشیدیم؟»

«مگه تو پیام بهتون نگفتم؟ برای تخفیف محصلی گفتم لباسای فرمتون رو بپوشین~»

«کارت دانش‌آموزی برای تخفیف کافی نیست؟»

«این فقط قسمت اول حرفم بود. اگه لباس فرمتون رو بپوشین، وقتی از خونه بیرون میاین، پدر و مادرتون زیادی بهتون سخت نمی‌گیرن، درسته؟»

«این اصلاً با عقل جور در نمیاد!»

«سر خودتونو با جزئیات درد نیارین! ما فقط برای یه مدت خاصی می‌تونیم با لباسای دبیرستانی‌مون دیوونه بازی در بیاریم، پس باید تا اونجایی که می‌تونیم از زمانمون استفاده کنیم~»

به‌نظر نمیومد که سوالشو جواب داده شده باشه، ولی اون شخص هیچ علاقه‌ای برای پیگیری جوابش نشون نداد. با این حال، وقتی جواب ناراساکا سان رو شنیدم، متوجه شدم که کمی بیشتر درکش می‌کنم. ناراساکا سان حتی بیشتر از اون چیزی که اول کار تصورشو می‌کردم با ملاحظه‌س. احتمالاً ناراساکا سان تصور کرده بود که پدر و مادر بعضی از شرکت کننده‌ها در این مورد کاملاً سختگیرن و بهشون یه جور بهونه داد که بتونن ازش استفاده کنن و بیرون بیان و با بقیه خوش بگذرونن.

به عنوان مثال، بهانه‌ی کمک به کمیته‌ی مدرسه یا کمک به باز کردن محوطه‌ی مدرسه یا چیزای دیگه‌ای از این قبیل. از اونجایی که احتمالاً درمورد این مشکلات خبر داشت، تموم تلاشش رو کرد تا کسی رو به شکل منفی‌ای مثل شرکت نکردن از بقیه متمایز نکنه... خب، البته این فقط فرض منه.

وقتی به اطرافم نگاه کردم، نتونستم تشخیص بدم که کی به خاطر این که بهمون دستور داده شده بود که لباس فرم بپوشیم، لباسشو پوشیده، و کی برای این که با فرم مدرسه راحته اونو پوشیدش. فقط ناراساکا سان اینو می‌دونست و احتمالاً داشت سعی می‌کرد که اونو مخفی نگه داره. علاوه بر این، از اونجایی که بقیه می‌دونن که اون یه دختر سر به هواس، هر جور شرط مزخرفی که اون به ذهنش خطور می‌کرد رو می‌بخشیدن، و اصلاً خلقشون رو تنگ نمی‌کرد. ناراساکا مایا حتی بیشتر از اون چیزی که من اول تصور می‌کردم یه غول ارتباطی بزرگه، هاه؟

«باشه پس بزن بریم!»

ناراساکا سان با صدای پر انرژیش جلومون اومد و به سمت گیت بلیط فروشی رفت. و با این کارش، آخرین اتفاق بزرگ برای این که تو این تعطیلات تابستونی بتونم توش خاطره بسازم به طور جدی آغاز شد.

بعد از این که تو راه آهن خصوصی رفتم، از شینجوکو به سمت غرب حرکت کردیم. تقریباً تو نیمه‌های راه، ساختمون‌های بزرگی که اطرافمون بودن شروع به ناپدید شدن کردن و آسمون آبی پهناور از پنجره‌ی قطار پدیدار شد. حرکت به سمت غرب از مرکز شهر اساساً به این معنی بود که ما از خلیج توکیو و همین‌طور از اقیانوس دور می‌شیم. دور شدن از آب اقیانوس برای بازی کردن تو آب استخر چیز عجیبیه. شاید به همین دلیله که نزدیکی خونه‌مون هیچ استخری وجود نداره، چون می‌تونیم به جای استخر به دریا بریم.

گروهمون از ده نفر از جمله آیاسه سان، ناراساکا سان و من تشکیل شده بود. ما یه گروهی که کاملاً بین پنج پسر و پنج دختر تقسیم شده بودیم. به عبارت دیگه، این اولین باری بود که با هفت نفرشون ملاقات می‌کردم. در حین سفر چند کلمه با هم رد و بدل کردیم و متوجه شدم که به اون اندازه‌ای که انتظارشو داشتم خسته نشدم. من از این می‌ترسیدم که نتونم تو گفتگوی بقیه شرکت کنم، و به خاطر این که درمورد یه موضوع شرکت نکردم ازشون عقب بمونم، اما این‌طور نشد. حدس می‌زنم که غول‌های ارتباطی واقعی می‌دونستن چه طور بدون ول کردن تنهاطلب‌ها و افراد طرد شده خودشونو کنترل کنن، ها؟

«پس توی یه کتابفروشی پاره وقت کار می‌کنی، آسامورا؟»

«آره.»

«این شغل واقعاً اون قدر سودآوره؟»

«راستش نمی‌دونم... من هیچوقت تو هیچ جای دیگه‌ای پاره وقت کار نکردم، واسه همینم نمی‌دونم.»

«اما همزمان تونستی هم سر کار بری و هم تو کلاس‌های تابستونی شرکت کنی؟ این خیلی تحسین برانگیزه!»

«آره، آره، من که فقط تموم تعطیلات تابستونی رو خواب بودم!»

«فکر نمی‌‌کنم خوابیدن تو کل تعطیلات تابستونی اونقدرا هم فکر دیوونه کننده‌ای باشه...»

حتی با وجود همه‌ی اینا، من هنوزم تو برقراری همچین گفتگوهایی عالی نبودم. وقتی موضوع گفتگومون نوبت به کتاب‌های واقعی می‌رسید، می‌تونستم ساعت‌ها در موردشون صحبت کنم، اما بعدش متوجه شدم که اسم "تعریف ساده‌ی کتابا" دقیقاً گفتگوی دو طرفه نیست. اگرچه من فکر می‌کنم که یه گفتگوی بدون موضوع مشترک برام خیلی سخته. در هر صورت، همین‌طور که در مورد هر چیزی صحبت می‌کردیم، ۳۰ دقیقه‌مون گذشت و بعد ازش، ۳۰ دقیقه‌ی دیگه تو اتوبوس مشغول این طرف و اون طرف‌شدن، شدیم.

بالاخره به استخر مورد نظرمون رسیدیم. بیرون، هوا به همون اندازه که انتظارش می‌رفت گرم بود و آفتاب وسط تابستون با شدت می‌تابید، به خاطر همینم وقتی از اتوبوس پیاده شدم یکم سرگیجه گرفتم. در مقایسه با هوای خنکی که داخل وسایل نقلیه بود، بیرون مثل یه شکنجه بود. خط سفیدی که روی آسفالت کشیده شده بود با نور خورشیدی که روش میتابید و منعکس می‌شد، تقریباً کور کننده شده بود.

وقتی به ساختمون غول پیکر رو به رومون نگاه کردم غر زدم:«اینجا استخره؟»

وقتی کلمه‌ی "استخر" رو شنیدم، چیزی شبیه استخری که تو مدرسه داشتیم، یا شاید استخر عمومی محلی رو تصور کردم، اما این بیشتر شبیه یه مسافرخونه همراه چشمه‌ی آب گرم بود.

ناراساکا سان گفت:«این ورودیشه. تو این طرف استخر سرپوشیده قرار داره، و اونا سقف شفاف هم دارن. از اون قسمت به بعد استخر روبازه. می‌بینین، می‌تونین بعضی از جاذبه‌ها رو اونجا ببینین، درسته؟» و من نام شیئی رو که دیدم زمزمه کردم:«آها... یه سرسره‌س، مگه نه؟»

«حداقل اسمشو سرسره‌ی آبی بذار! آسامورا، پس هیجانت کجا رفته؟!»

«هیجان من چه ربطی به این چیزا داره؟»

«هیجانت، خلق و خوت رو تغییر می‌ده. اگه اسمشو سرسره‌ی آبی بذاری بیشتر هیجان زده می‌شی. اگه بهت بگم دانش‌آموزای دبیرستانی روی سرسره بازی می‌کنن، چه فکری می‌کنی؟»

«فقط به این فکر می‌کنم که چرا روی سرسره بازی می‌کنن.»

«...ساکی، یومی، شما دو نفر یه چیزی بگین!» ناراساکا سان به سمت آیاسه سان و دختری که کنارش وایساده بود چرخید.

«این برای یه سرسره‌ی معمولی خیلی بزرگه، به خاطر همینم اگه واقعاً می‌خوای حسشو به بقیه منتقل کنی، باید اسمشو سرسره‌ی غول‌پیکر آبی بذاری.»

آیاسه سان، تو فقط اون جمله‌ی ناراساکا سان رو به عبارت دیگه گفتی، درسته؟ شخصی که کنار آیاسه سان، تاباتا یومی (به هر حال فکر می‌کنم اسمش همین بود. ناراساکا سان گفت که اون هم اسم ایستگاه قطار تو خط یامانوته هستش)، با تعجب بهش نگاه کرد.

«پس آیاسه سان بلده جوک بگه، ها؟»

«جوک بگم... آه، آره بلدم.»

طبیعتاً آیاسه سان باهاش شوخی نکرده بود. اون اولین چیزی که به ذهنش اومده بودو گفته بود.

«اونا حتی یه پارک تفریحی هم این اطراف دارن. این اولین باریه که اومدی اینجا، آسامورا؟»

«خب، من میگم اولین باریه که همچین جایی میام.»

این‌طور نیست که من از پارک‌های تفریحی یا باغ وحشا یا چیزهایی از این قبیل متنفرباشم اگه احساسی بهشون داشته باشم، فکر کنم دوستشون دارم. من فقط تو راه رفتن توشون و دیدن جاذبه‌هاشون با بقیه خوب نیستم. ترجیح می‌دم تنهایی قدم بزنم. اگرچه اگه اینو بلند بگم ممکنه منو...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی