روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم:۱۷ ام جولای (جمعه)
صبح شده. از روی تختم بلند شدم، هنوز گیجم و انگار دارم تو خواب راه میرم. از اتاقم بیرون رفتم. همونطوری که داشتم از راهرو به سمت دستشویی میرفتم، ناخوداگاه به خودم اومدم و دیدم خیلی دارم آروم قدم بر میدارم که بقیه بیدار نشن. این یکی از تغییراتیه که از وقتی خواهر ناتنیم اومده به وجود اومده و میشه بهش گفت: روتینِ هر روز صبح.
زمانی که فقط منو پدرم بودیم، مجبور نبودم که نگران سر و وضعم باشم. همینجوری شلخته به سمت راهروی هال میرفتم با موهایِ آشفته، چشمای پف کرده و خواب آلود و پیژامه نامرتب. ولی خب الان دیگه نمی¬تونم اونطوری باشم.
الان باید حواسم هم به آیاسه-سان و آکیکو-سان باشه. ازاونجایی که اون دوتا هنوزم برام غریبن عمراً بتونم جلوشون هیج حرکت خجالت آوری انجام بدم.
ازاونجایی که مطمئن بودم الان دستشویی قطعا خالیه رفتم و خودم و تو آینه نگاه کردم. و آبو تو گلوم چرخوندم تا یه گلویی تازه کنم. صورت پف کردمو شستم بعدشم تیغ و برداشتم تا ته ریشی که کم داشت در میومد و اصلاح کنم.
_خب عالی شد.
حداقل از نشون دادن خودم به بقیه مشکلی نداشتم پس با اعتماد به نفس به سمت اتاق نشیمن رفتم.
_صبح بخیر آیاسه-سان.
خب طبق معمولِ هر روز صبح اون کاملا آماده بود. موهاشو طوری درست کرده بود که هیج نشونهای از تازه بیدار شدن توش دیده نمیشد، آرایشش کاملا دقیق و مرتب بود و کوچیکترین نقصی نداشت و از الان لباس مدرسه رو پوشیده بود رو کاملا اتو کشیده و بدون هیچ چروکی بود. مثل همیشه باید یکم صبر کنم که خواهر ناتنیم روی خوش بهم نشون بده.
مطمئنم که داشته تا دیروقت همه رمانا و منابعی که برای ژاپنی مدرن جمع آوری کرده بود رو مطالعه میکرده و منم مثل هرروز صبح با همون ظاهر همیشگیم جلوش ظاهر شدم. و یآدم اومد که اون چقدر خود دآره و سعی میکنه فاصلشو حفظ کنه.
به غیر از اون دفترو کتاباش و گوشیش روی میز غذاخوری بود که نشون میداد حتی الانم داره درس میخونه.
وقتی صدامو شنید آروم سرشو بالا آورد و از جاش بلند شد، انگار که باید حتماً اینکارو بکنه.
_صبح بخیر آسامورا-کون، میشه امروز یه چیز آسون درست کنم؟ مثلا تخم مرغ؟
_امروز صبحونه نمیخوام. خودم یکم تست درست میکنم.
_هاه، واسه چی؟
_مگه نمیخوای روی درست تمرکز کنی؟
از گوشه چشم میتونستم دو تا بشقاب و ببینم که معلوم بود تازه شسته شدن. یکی شون که قطعا واسه بابام بوده که واسه خودش یه صبحونه فوری درست کرده بود چون باید از همه زودتر میرفت بیرون، اون یکی ام که طبیعتا واسه آیاسه-سان بود معلوم بود که نمیخواست واسه من صبر کنه و یه چیز سبک خورده و بعدشم هرچه زودتر رفته سراغ درساش.
_اما من بهت قول داده بودم که صبحونت رو درست کنم...
_همین الانشم من بیشتر از اینا بهت بدهکارم. اگه تو به اندازه کافی واسه امتحان جبرانیت تمرکز کنی من دیگه هیچ شکایتی ندارم.
مسئله اینه که اگر اون امتحانشو قبول نشه مجبوره تو کلاسای تقویتی شرکت کنه که این باعث میشه زمان کافی برای پیدا کردن یه شغل مناسب رو از دست بده و تاثیر درس خوندن و همینطور انگیزش کاهش پیدا میکنه. در نتیجه شرطی که واسه معاملهمون گذاشته بودیم یعنی اینکه اون واسم غذا درست کنه، باید فعلا از بین بره و خودم باید یه فکری به حال آشپزیم کنم.
آیاسه-سان فهمید که من نمیخوام بار اضافی رو دوشش بزارم واسه همینم دیگه چیزی نگفت.
_ممنونم... بعدا واست جبرانش میکنم.
_خواهش میکنم اما گفتم که چیز مهمی نیست.
_اوکی. آیاسه-سان لبخند کمرنگی زد و رفت و دوباره پشت میز نشست.
بعد از اینکه به اندازه کافی درس خوندن خواهر ناتنیمو نگاه کردم، رفتم سمت آشپزخونه. خب فکر کنم خودمم و خودم. خب خب فکر کنم باید تکنیک مخفی خودم که همون گذاشتن یه تیکه پنیر روی نونه رو انجام بدم. هی هی هی.
از فکری که کرده بودم و کاری که میخواستم کنم لذت میبردم. به نظرم پسرای دبیرستانی به سادگی میتونن خودشونو خوشحال کنن. یعنی دخترام همینن؟ شاید بهتر باشه بعدا از آیاسه-سان بپرسم. وقتی که مشغول درس خوندن نباشه.
خب تُست رو عالی درست کردم. رنگ طلایی پنیر واقعا قشنگ شده بود چون توی کباب کردن پنیر مهارت خاصی داشتم. حتی وقتی درگیر پنیرایِ آب شدهای که داشت از روی تست میریخت پایین بودم، آیاسه-یان با اینکه رو به روش بودم اما همچنان تمرکزش روی درسش بود. یه بار دیگه به خاطر این تمرکز عالی تحسینش کردم. یعنی دیگه از اینم بیشتر میتونه کیفیت و اثربخشی مطالعشو بیشتر کنه؟ به نظرم تکنیک موزیک گوش دادن همراه درس خوندن به درد اون نمیخوره و فقط حواسش و پرت میکنه.
_ممممم به به.
کم کم تُستم رو تموم کردم و دلم قهوه خواست، آیاسه-یان دستاشو تا بالاسرش کشید تا خستگی دَر کنه. آیا اینکارش صدای جذابی میداد؟ خب واسهی من به نظر جذاب اومد. اون خودش اصلا نمیخواست که همچین صدایی رو با قصد و نیت خاصی ایجاد کنه. پس پیشاپیش ازت معذرت میخوام آیاسه-سان.
مشکل اینه که یونیفرم نازک و تابستونی مدرسه رو پوشیده و وقتی دستاشو بالابرد آستیناش یکم پایین اومد و تونستم پوست سفیدشو ببینم. واسه همینم باعث شد بیشتر بهش دقت کنم.
من نباید با این دید به اون نگاه کنم. این واقعا بی ادبیه! اینا رو وقتی که داشتم خودمو با نفس کشیدن آروم میکردم به خودم میگفتم. بعد سعی کردم یه موضوع دوستانه و عادی و پیش بکشم.
_فعلا تمومه؟
_اوهوم. الان باید برم.
_الان که خیلی زوده.
_اگه برم و اول یکم ورزش کنم خیلی بهتره. صبحونمم خوردم و آمادم.
ورزش کردن اول صبح به این معنی بود که میخواست اول اون خونه رو ترک کنه. اگه با هم و تو یه زمان به سمت مدرسه میرفتیم باعث میشد بیشتر باهم دیده بشیم و خواهر ناتنی عزیزم اینو نمیخواست.
_اوکی منطقیه. مواظب خودت باش.
_بعدا میبینمت.
_اوه، یه لحظه وایسا!
دقیقاً وقتی که وسایلشو جمع کرده بودو میخواست اتاق رو ترک کنه، صداش کردم.
_چیه چی شده؟
_راجب اینکه دیگه تو راه مدرسه درس نخونی...
ماه پیش، توی مسیر مدرسه داشت چند تا تمرین انگلیسی انجام میداد و نزدیک بود بره زیرِ یه کامیون. نمیخوام به خاطر اشتباهات گذشته سرزنشش کنم، اما نمیتونم که نگرانش نباشم حتی اگه فکر کنه زیادی فضولم.
_دیگه نمیخونم.
وقتی داشت می¬چرخید که به سمت خروجی بره اینو گفت. بعدش صورتش یکم قرمز شد و اخم کرد.
_دوباره اون اشتباه رو تکرار نمیکنم.
_خوشحالم که اینو می¬شنوم. ببخشید که سرت غر زدم.
_نه مشکلی نیست. بعدا میبینمت.
یه جورایی انگار سعی داشت ازم فرار کنه. فکر کنم بهتر بود اون حرفو نمی¬زدم. مزه تلخ قهوه هنوز روی زبونم بود و همچنان داشتم به حرف چرتی که بهش زده بودم فکر میکردم.
اون اتفاق خاطره بدی واسه آیاسه-سان باقی گذاشته بود و به خاطر سخت تلاش کردنش، بقیه مسخرش میکنن. نمیتونم بخاطر عکس العملش سرزنشش کنم.
فکر کنم هنوز با یه داداش خوب و محترم بودن فاصله دارم. باقی مونده قهوهمو یهو سَر کشیدم انگار که میخواستم تلخی و با تلخی بیشتر از بین ببرم. بعد یه چیزیو فهمیدم.
_اون اوایل هیچ وقت نمی¬ذاشت من بفهمم خیلی سخت تلاش میکنه درسته؟
چند دقیقه پیش داشت چیکار میکرد؟ دیروز ظاهرش چطوری بود؟ با اینکه دقیقاً جلوش بودم تغییرات اینقدر کم بود که بهشون دقت نکرده بودم، اما در مقایسه با اوایل که تازه همو دیده بودیم داشت کم کم چیزای بیشتری از خودش بهم نشون میداد حتی ضعف هاشو. شاید یه قدم کوچیک باشه اما به عنوان خواهر و برادر حس میکنم به هم نزدیکتر شدیم.
بااینکه تازه اوایل تعطیلات تابستونی بود، مدرسه سختگیری مثل مدرسه ما اصلا هیچ وقفهای ایجاد نمیکرد. با اون ادعاهایی که همیشه داشتن که حتی همشو یآدمونم نمیاد. معلما تا جایی که میتونستن همش درس میدادن و هروقت که فکر میکردن کافیه کلاسو تموم میکردن. بعدش باید خودمون درس میخوندیم و تمرین میکردیم و بدترین موقعیتا اونایی بود که معلما همش با حرفاشون جو کلاسو اینقدر شلوغ میکردند و همه اینا باعث می¬شد اون محیط اصلاً برای درس خوندن مناسب نباشه.
واسه همینم کسی تو اون شلوغی نفهمید که من دارم زیر میز با گوشیم ور میرم. داشتم توی دنیای وسیع اینترنت دنبال یه موزیک مخصوص درس خوندن میگشتم که برای آیاسه-سان بفرستم، که در واقع کسی بود که از همه بیشتر توی مدرسه درس میخوند و تلاش میکرد. زمان گذشت و وقتِ ناهار و یه استراحت کوتاه رسید. بعد از اینکه خوردنِ نونی که قبلا خریده بودمو تموم کردم، آروم از پشت میز بلند شدم. مارو صدای کشیده شدن صندلیمو روی زمین شنید و سرشو از گوشیش اورد بیرون و به من نگاه کرد.
_اِ... کجا میری آسامورا؟
_کتابخونه.
یه جواب مبهم بهش دادم. حتی اصلا قصد رفتن به اونجارم نداشتم، اما اگه بهش میگفتم که قراره یکم دیگه تو مدرسه بمونم با کنجکاوی بی اندازش میخواست حوصلمو سر ببره. پس یه دروغِ ساده گفتم و خودمو راحت کردم.
مارو گفت: باشه فهمیدم.
بعدشم دوباره سرشو انداخت پایین و رفت پای گوشیش.
در واقع تا اینجای تعطیلات کل کاری که باهم داشتیم همین بود. درسته که جفتمون باهم دوستیم اما اینطوری نیستیم که همش باهم حرف بزنیم و بچسبیم به هم. ما به فضای شخصی بین همدیگه احترام میزاریم و فاصله مونو حفظ میکنیم و بیشتر جدا جدا وقت میگذرونیم. و ازاونجایی که جفتمون بدمون میاد زیاد به بقیه نزدیک بشیم این ویژگی مشترک باعث طولانی شدن دوستیمون شده بود.
از کلاس اومدم بیرون و به سمت کتابخونه رفتم. البته اونجا جایی نبود که میخواستم واقعا برم. و داشتم به آرومی سمت راهرویی که در نهایت به کتابخونه ختم می¬شد میرفتم. کارفرمام یوموری توی محل کار بهم یه کتابی و معرفی کرده بود که توش گفته شده بود وقتی که راه میری و فکر میکنی ایده های بهتری به ذهنت میرسه تا وقتی که همش میشینی.
با اینکه اونو خوندم اما هنوزم دارم تلاشمو میکنم تا بتونم بهش عمل کنم. از اونجایی که خودتونم میتونین حدس میزنین من به راحتی میتونم روی بقیه تاثیر بزارم. وقتی که داشتم دنبال موزیک میگشتم امیدوار بودم که ایده خوبی به ذهنم برسه. به آرومی داشتم به سمت راهرو قدم برمیداشتم. درست وقتی که رسیدم جلوی کتابخونه یهو یکی زد پشتم.
_هِییی... از این ورا؟ ! اونی-سان؟
واقعا قیافم شبیه علامت تعجب شده بود. اینقدر تو شوک بودم که یه ثانیه یآدم رفت نفس بکشم. وقتی برگشتم یه دانشآموز دخترِ آشنا دیدم. اون یه لبخند گرم بهم زده بود و البته کنجکاوی تو قیافش موج میزد. موهای فرش رو بالا بسته بود و واقعا شیک شده بود. واقعا جایزه دانش آموزِ راز نگهدارِ سال رو باید داد به ناراساکا مایا دوست و همکلاسی آیاسه-سان. و اون اینجا تنها کسیه که میدونه منو آیاسه-سان خواهر و برادر ناتنی ایم. نگاهش این حس رو بهم میداد که انگار یه گربه دوست دآره بازیگوشی کنه و بره جایی قایم شه مثل یه کمد لباس بعدش اون پیداش کنه. چند تا کتابم دستش بود و داشت از کتابخونه ببرون میرفت.
_اِ... تویی ناراساکا-سان. ترسوندیم یهو مث جِن ظاهر شدی.
_چی ؟ جِن؟ اصلاً همچین چیزی توی مدرسه نداریم که.
_هاها از کجا معلوم؟ یهو دیدی به یکیشون برخورد کردی اونا قابل پیشبینی نیستن همینم خطرناکشون میکنه، مگه نه؟
_اوه، به هرحال فکر کردم که اینطوری بزنم پشتت و باهات شوخی کنم خیلی ام نرمال بشه نمیخواستم بترسونمت.
_تو همیشه اینطوری ای، ناراساکا-سان؟
_اوهوم همیشه.
_حتی وقتی آیاسه-سان هست؟ چون به نظر نمیاد جلوی اون اینطوری باشی.
_اوهوم معلومه که با اونم همینم! اون همیشه بهم میگه این کارم رو مخشه اما تو دلش خیلی¬ام خوشش میاد.
فکر نکنم خوشش بیاد.
_معلومه که چرا بهت میگه رو مُخ.
_مگه نشنیدی که میگن هر چی از یکی بیشتر متنفر باشی بیشتر عاشقش میشی!
_هیچکی اینو نمیگه. و اینکه اگه این جمله رو الگوی خودت قرار بدی به جرم آزار و اذیت جنسی دیگران دستگیرت میکنن.
_چی؟ ؟ چرا باید دستگیر بشم؟ اونم یه دختر به جرم آزار دادنِ جنسیِ یه پسر؟ ؟
_آزار جنسی هم برای دختراست هم پسرا اگه نمی¬دونستی که بدون.
_هوف. دقیقاً عین همون خواهرتی، آسامورا-کون.
اگه یکی واقعا بهت میگه و گوشزد میکنه یکم بهش فکر کن و عاقل باش.
_تازشم همینطور که راه میرفتی سرت تو گوشیت بود،
آسامورا-کون! مشکوکی و مشکوکی.
_اها... اینم از این حالا داری منو سرزنش میکنی.
_خب بابا ما که تو کلاس نیستیم. لازم نیست اینقدر فازِ روشن فکری برداری.
سورپرایز یهویی، لمس الکیِ بدن، عادی جلوه دادنِ مسائل، و ذهنی که هر انتقاد و اخطاری و جدی نمیگیره. همه اینا دلیل خوبی واسه اینه که همه ازش متنفر شن، اما هرکار میکنم نمیتونم خشم خودم رو نشون بدم. شاید بخاطر اینکه لبخند خاصی که رو لبشه، یا طوری که حرف میزنه؟ نمیدونم، ولی قطعا اونم میدونه چجوری بقیه رو جذب کنه. هر کی سعی کرده اون و کاراش رو جدی نگیره جوری گرفتار شده که انگار شوک الکتریکی بهش زدن.
حالا میفهمم چرا اینقدر بین پسرا طرفدار دآره.
_تو کتابم میخونی؟
یکم از اینکه اونطوری بهش غر زده بودم احساس گناه میکردم واسه همین سعی کردم بحث رو عوض کنم.
اگه میخواستم به قول معروف از روی جلد کتابا قضاوت کنن معلوم بود که رمانن که مربوط به یه عده مشخصی از خانوماست
_اینارو میگی؟ اخرین چاپشو داشتن منم دنبالشون بودم. تعطیلات تابستونم که نزدیکه.
_تو از اونایی که کتابا رو قرض میگیرن درسته؟
_به عنوان کسی که یه شغل نیمه وقت توی کتاب فروشی دآره، خب معلومه که دوست داشتم به جاش کتاب بخره. البته به خودش مربوطه. هرکی شرایط و بودجه خاص خودش رو واسه خریدن چیزی دآره و من نمی¬تونم بقیه رو بخاطر نفع شخصی خودم مجبور به خریدن چیزی کنم.
_زمان امتحانا آدم واقعا محدود میشه. واسه همینم میخوام همه کتابای مورد علاقم رو بخونم. میفهمی که چی میگم؟
_آهاا. آره درکت میکنم.
_خوشحالم که مجبور نیستم کلاسای تقویتی بردارم چون همه درسام رو قبول شدم.
_اوم خوبه.
_نمره نهاییم ۸۰۸ شد !چطوره به نظرت؟
_اِه شوخی میکنی؟ ؟ باز با یه صدای احمقانه این رو گفتم.
وقتی این رو گفتم قیافه مغرور ناراساکا-سان یهو رفت تو هم و گرفته شد.
_اوه چیه؟ شوک بهت وارد شد؟ انتظار نداشتی که تو اکثر درسام ۹۰ به بالا بگیرم. درسته؟
_نه ببخشید منظوری نداشتم. مجبور شدم اعتراف کنم
_ناراحتم کردی. من جزو دانش آموزای ممتازِ امسالم میدونی که.
_نباید فقط با تاثیری که آدما روم میذارن قضاوت کنم... روش کار میکنم.
_اها اون تاثیر باعث میشه من واست یه احمق بنظر بیام آره؟
آسامورا-کون تو احمقی چیزی هستی؟
_من نمیخواستم...
نتونستم جملم رو کامل کنم. منظوری نداشتم اما نتونستم بهونه بیارم. وقتی بهم میگه احمق چی میتونم بگم دیگه. تو این مدت که ساکت بودم و با خودم حرف می¬زدم ناراساکا-سان فرصت و مناسب دید و سرش و آورد جلوتر و بهم نزدیک شد.
_اگه واقعاً از حرفی که بهم زدی پشیمونی؛پس یه چیزی ازت میپرسم باید راستش رو بهم بگی.
_امم… خب… باشه حتما.
_وقتی داشتی راه میرفتی و سرت تو گوشیت بود داشتی به خواهرت پیام میدادی و مخش رو می¬زدی، آره؟
_اومم... نه.
_اِ واقعاً؟ آخه اونم همش کل روز سرش تو گوشیش بود. واقعا حسودیم شد. فکر کردم شما دو تا زیادی بهم نزدیک شدین و خیلی خوب باهم کنار اومدین.
_چه برداشتِ وحشتناکی کردی واقعا.
مطمئنم این رمانایی که میخونه رو مخش تاثیر گذاشته. با اینکه میدونه رابطه ما چجوریه. چطوری همچین نتیجه گیری مسخرهای کرده؟ واقعاً چطور میشه که عشق بین دو نفر که تازه باهم خواهر و برادر شدن به وجود بیاد؟
_من فقط داشتم دنبال یه چیزی میگشتم.
_اِ جدی میگی؟
_بیا اینم مدرکش.
ازاونجایی که ناراساکا-سان فکر میکرد دروغ میگم صفحه گوشیم رو بهش نشون دآدم.
_دنبال موزیک خاصی میگردی؟ واسه چی؟
_اومم... فهمیدی پس.
سریعاً سعی کردم دوباره مودبانه حرف بزنم اولش خواستم بپیچونم ولی بعد نظرم عوض شد.
_این موزیکا رو واسه آیاسه-سان میخوام.
_واسه اون؟؟
همه چی رو با جزئیات واسش تعریف کردم. بعد از اینکه چند دقیقه باهاش حرف زدم فهمیدم کلا آدمیه که همه چی رو اشتباه میفهمه. واسه همینم اگه بخوام چیزی رو باز مخفی کنم یا بپیچونمش باز برداشت اشتباه یا فکر بد میکنه. واسه همینم مجبورم با بی حوصلگی حقیقت رو بهش بگم تا این کنجکاوی مزخرفش بیشتر از این نره رو مخم. البته اون قسمت که آیاسه-سان دآره به سختی...
کتابهای تصادفی
