خط خون
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تا آن دو به زحمت چند لقمه فرو خوردند، صدای پچپچ جمع سالن را فرا گرفت. آرمیلا تکه گوشتی را با چنگال برداشت و بالا گرفت.
- کسایی که ما رو اینجا گیر اندختن، بهمون به چشم این گوشت نگاه میکنن.
چنگال را در ظرف غذا انداخت و ایستاد. چند قدم جلوتر رفت و ادامه داد:
- ما اینجا پروار میشیم تا بعدا ذبحِمون کنن و بخورن.
هورام هم بلند شد، کنار او ایستاد و دستش را روی شانهی او گذاشت. آرمیلا برگشت وبا لبخندی به هورام دلگرمی داد ولی غم درون چشمانش فریاد میزد. به سمت جمعیت برگشتند و کسی فریاد زد:
- یعنی گوشتی که هر روز میخوریم...؟
مرد نتوانست جملهاش را کامل کند اما همه منظورش را فهمیدند و چهره در هم کشیدند. هورام خیالِشان را آرام کرد.
- نه،گوشتی که ما میخوریم گوشت حیووناییه که پرورش میدیم.
به سقف نگاه کرد و گویی با خود حرف میزند، ادامه داد:
- ما رو با چیزی که خودمون رشد میدیم پروار میکنن.
دوباره به جمعیت نگاه گرد و آرمیلا گفت:
- شما به دو دلیل تو اون مزارع کار میکنین، اولیش برای پر کردن وقتتونه تا فرصت فکر کردن به چیزی رو نداشته باشین و دومیش اینه که بخشی از غذایی رو که میخورین، خودتون تولید کنین.
- پس چرا باید ورزش کنیم؟
لبخندی روی لبان هورام و نقش بست و جواب داد:
- دلیلش، مثل دلیل اول کار تو مزارع و دامداریاست اما...
خندهش از بین رفت و با صدای سردی ادامه داد:
- دلیل اصلیش اینه که صاحب اینجا و مشتریاش، گوشت پر چربی دوست ندارن.
دوباره پشت میز نشستند و به غذا خیره شدند. امشب معدههایِشان سر ناسازگاری داشت و سعی داشت غذای فرو برده را پس بفرست. چشم از غذا گرفتند و سعی کردند به آشوب معدهشان توجهای نکنند. آرمیلا گفت:
- اونا سعی دارن ما رو با بزرگ کردن ماهیچههامون چاق کنن و مقدار چربی عضلاتِمون رو هم استاندارد...
کتابهای تصادفی

