فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جایی که از آن تماس گرفتی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل1: به جون خودم، بمیرم اگه دروغ بگم

تابستون همیشه سالی یه‌بار میادش.

در طول یه زندگی معمولی، به‌اندازه‌ی سال‌های زندگی خودمون تابستون رو تجربه می‌کنیم و می‌بینیم، پس قرار نیست کسی صدها تابستون رو به چشم خودش توی زندگیش ببینه. با توجه به متوسط طول عمر ​​ژاپنیا، ماها قبل از مرگمون حدوداً هشتادتا تابستون رو به چشم می‌بینیم.

واقعاً نمی‌دونم هشتادسال خیلی زیاده یا خیلی کمه. وقتی توی زندگی هیچ اتفاقی نمی‌افته، زندگی به‌نظر طولانی‌تر میاد، اما وقتی پر از اتفاقات مختلف باشه، خیلی کوتاه دیده می‌شه؛ این جمله‌ رو آتسوشی ناکاجیما گفته. هشتادتا تابستون برای کسایی که از تابستون لذت نمی‌برن خیلی زیاده، اما برای کسایی که از تابستونشون نهایت لذت رو می‌برن، خیلی هم کمه. آره، احتمالاً همین‌طوره.

من هنوز به تابستون بیستم نرسیده بودم و هیچ‌کدوم از اون تابستونایی که گذرونده بودم هم مثل هم و تکراری نبودن. هرکدوم از اون تابستونا ویژگی‌های خودشونو داشتن و برای خودشون درخشش منحصربه‌فردی داشتن. نمی‌تونم بگم کدوم بهتر بود یا کدوم بدتر، چون اگه بخوام مقایسه کنم، مثل این می‌مونه که بگیم یه‌سری ابر با شکل‌های خاص از بقیه‌ی اَبرا بهترن.

اگه تابستونایی که من داشتمو مثل تیکه‌هایی از سنگ مرمر پشت‌سرهم ردیف کنیم، متوجه می‌شین که رنگ دوتاشون با بقیه فرق داره. این دوتا تابستون برای سال‌های 1994 و 1988 هستن. تابستون سال 1994 گرم‌ترین یا داغ‌ترین تابستون زندگیم بود و تابستون سال 1988 سردترین بود؛ یکیشون به رنگ آبی تیره و یه چیزی بین رنگ دریا و آسمون بود و اون‌یکیِ دیگه هم کهربایی بود، درست مثل رنگ غروب کمرنگ خورشید.

***

خوب، الان می‌خوام داستان داغ‌ترین تابستون زندگیم رو براتون تعریف کنم.

***

اما هرچیزی ترتیب خودشو داره. شاید باید اتفاقاتی که باعث شد چنین تابستونی داشته باشمو براتون بگم، نه؟

یه‌کمی از تابستون سال 1994 تا 20 مارس همون سال به عقب بریم. بریم به روز جشن فارغ‌التحصیلی مدرسه‌ی راهنمایی میناگیسای جنوبی.

داستان از همین‌جا شروع می‌شه...

***

صورتمو با آب سرد شستم و جراحت‌هام رو روبه‌روی آینه چک کردم. بالای چشمم یه زخمِ باز به‌اندازه‌ی یک سانتی‌متر داشتم. به غیر از این زخم، بقیه‌ی جراحاتم زیاد مشخص نبودن. سمت راست صورتم، یه کبودی بزرگ داشتم، اما برخلاف این بریدگی یک سانتی، این کبودی تازگیا ایجاد نشده بود. من با این کبودی به دنیا اومده بودم و همیشه روی صورتم داشتمش.

از آخرین‌باری که توی آینه نگاه کرده بودم، بیشتر از یک ماه می‌گذره و حس می‌کنم از اون زمان تا الان، این ماه‌گرفتگی مادرزادی تیره‌تر شده. البته دارم می‌گم که فقط حس می‌کنما. معمولاً سعی می‌کنم توی آینه زیاد نگاه نکنم. به‌خاطر همین، وقتی هم که مجبورم توی آینه نگاه کنم و صورتمو ببینم، این ماه‌گرفتگی مادرزادی من رو شوکه می‌کنه و فکر می‌کنم تیره‌ترشده، درحالی‌که احتمالاً هیچ تغییری نکرده.

یه مدت به آینه خیره شدم. آبی تیره هستش؛ انگار پوست این قسمت مُرده‌ست یا مثل یه لکه‌ی دودی‌ یا کپکی که داره رشد می‌کنه هستش. اگه از نزدیک نگاهش کنی، مثل فلس ماهی می‌مونه.

حتی منم با خودم فکر می‌کنم که چه ماه‌گرفتگی وحشتناکی دارم.

صورتمو با آستین لباس فرمم خشک کردم، مدرک دیپلممو از روی قفسه برداشتم و از دستشویی اومدم بیرون. بعد از بیرون‌اومدن از دستشویی که بوی شدید بخار آمونیاک می‌داد، هوا یه‌کمی بوی شیرین داشت. توی میدون ایستگاه، تعداد کمی دانش‌آموز مثل من بودن که کیفایی که مدرک دیپلمشون توشون بود رو زیر بغل گرفته بودن و روی نیمکت نشسته بودن. اونا داشتن درباره‌ی یه‌سری چیزا صحبت می‌کردن.

وقتی درِ ایستگاه رو باز کردم که برم داخل، یه گرمای خوبی مثل گرمای اجاق‌گاز اومد به استقبالم. می‌خواستم همون‌جا منتظر بمونم تا قطار بیاد، اما اون منطقه‌ای که وایساده بودم خیلی شلوغ و پرسروصدا بود و آدم توش اذیت می‌شد. به‌علاوه، پر از دانش‌آموزایی بود كه آخر شب، بعد از مراسم فارغ‌التحصیلی، داشتن خوش می‌گذروندن. یه مقایسه‌ای کردم بین داشتن گرما و سکوت و آرامش و درنهایت تصمیم گرفتم سریع به‌طرف سکو برم.

توی اواسط ماه مارس، شب‌ها هنوزم سردن. خواستم دکمه‌های ژاکتمو ببندم که دیدم دکمه‌ی دومش نیست. اصلاً یادم نمیاد که دکمه رو به‌عنوان یادگاری به دختری یا کسی داده باشم. شاید توی درگیری‌هایی که داشتم کنده شده.

یادم نمیاد دلیل دعوا چی بود. به‌یادآوردن دلیلش خیلی ازم انرژی می‌گیره.

بعد از مراسم فارغ‌التحصیلی، داشتم با دوستام جشن می‌گرفتم. اما دوستای من خودشون تندخو بودن و الکل‌خوردن هم خودش مزید بر علت شد. اولش فقط داشتیم حرف می‌زدیم، اما نمی‌دونم چه‌جوری یه‌دفعه این حرف‌زدن تبدیل به مشاجره و بعدش هم تبدیل به یه دعوای سه‌به‌چهار شد. گروه چهارنفره، آدمای دنبال کار بودن و گروه سه‌نفره هم ماهایی بودیم که قرار بود بریم دبیرستان. آره، یه همچین چیزی بود.

این دعواها برای من چیز عادی‌ای بودن. البته نه، این‌طورام نیست. وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که هر وقت فصل تغییر می‌کنه، حس می‌کنیم که باید یه دعوایی راه بندازیم؛ درست مثل دعوای گربه‌ها توی فصل جفت‌گیری. شاید با این دعواها سعی می‌کردیم با احساس انزوایی که توی روستامون بود، نگرانیمون برای آینده‌ی مبهممون و بقیه‌ی چیزا مقابله کنیم.

احتمالاً این آخرین دعوای ما به‌عنوان "جنگ برای شرافت" بوده. این چیزی بود که من بعد از دعوا بهش فکر کردم و باعث شد که یه‌دفعه حالت من جدی بشه. دعوامون هیچ نتیجه‌ای نداشت که حداقل بشه بگیم به‌ جایی رسیدیم. انگار دعوا با تساوی دو گروه تموم شد. وقتی که ما سه دانش‌آموزِ دبیرستانی داشتیم می‌رفتیم، اون چهار نفری که دنبال کار بودن، ما رو هو کردن. یکی از اونا که صدمه دیده بود، داد می‌زد که حتماً انتقام می‌گیره. این اتفاق واقعاً یه پایان مناسب برای اتمام زندگی دوران راهنمایی من شد.

در آخر، وقتی که قطار رسید و من روی صندلی نشستم، متوجه شدم که کمی اون طرف‌تر کنار در، دو دختر که حدوداً در اوایل بیست‌سالگیشون بودن دارن به من اشاره می‌کنن. اونی که لاغر و قدبلندتر بود، عینک بدون‌شیشه پوشیده بود و اونی که قدکوتاه‌تر بود، یه ماسک به صورت داشت.

هر دوشون جوری پچ‌پچ می‌کردن که انگار دارن در مورد یه آدم گناهکار صحبت می‌کنن. مثل همیشه، مسلماً داشتن در مورد ماه‌گرفتگیم حرف می‌زدن. ماه‌گرفتگیم در این حد جلب‌توجه می‌کرد.

با پاشنه‌ی پام به صندلی لگد زدم و یه‌جوری نگاهشون کردم که "چیه؟ مشکلی دارین؟" و اونا هم خیلی عجیب نگاهشونو برگردوندن. آدمایی هم که اطرافم بودن یه‌جوری نگاه می‌کردن که انگار می‌خوان چیزی بگن، ولی هیچ‌کدومشون در مورد چیزی حرفی نمی‌زدن.

چشمامو بستم و با خودم فکر کردم: اَه، ماه بعد دبیرستانی می‌شم، تا کِی می‌خوام این رفتار احمقانه رو داشته باشم؟ جنگ و دعوا راه‌انداختن برای چیزی که منو عصبانی می‌کنه، فقط اتلاف وقت و انرژیه. و اعتماد افراد رو هم از من سلب می‌کنه. باید یاد بگیرم که صبور باشم و از بعضی چیزا بگذرم.

چند روز پیش، از دبیرستان میناگیسای اول خبر قبولیم اومد و مزدمو برای درس‌خوندن زیاد بهم داد. دبیرستان میناگیسای اول یه دبیرستان برجسته برای آمادگی کالج در منطقه‌مونه. می‌خواستم اون‌جا همه‌چیزو از اول شروع کنم. بچه‌های کمی ممکنه از مدرسه‌ی متوسطه‌ی من که همون میناگیسای جنوبی بود به دبیرستان میناگیسای اول برن. به عبارت دیگه، تقریباً هیچ‌کدوم از بچه‌هایی که توی دوره‌ی راهنمایی باهاشون بودم توی میناگیسای اول نیستن و این خودش یه فرصت عالی برای این بود که از نو شروع کنم.

توی سه سال دوره‌ی راهنمایی، تندمزاجی من باعث شد که توی دعواها و درگیری‌های زیادی آسیب ببینم. اصلاً مهم نبود که توشون برنده می‌شدم یا می‌باختم، چون در آخر، همشون به ضرر من بودن. دیگه خسته شده بودم از این وضعیت. به‌خاطر همین می‌خواستم توی دبیرستان درمقابل مشاجره‌های کوچیک بی‌تفاوت رفتار کنم و خیلی محتاط و آروم به زندگیم برسم.

دلیل اشتیاق من برای انتخاب دبیرستان میناگیسای اول این بود که فکر می‌کردم مدارس پیشرفته‌تر و باکلاس‌تر، درگیری‌های کوچیک کمتری هم دارن. البته، هیچ‌وقت نمی‌شد کیفیت آموزش رو به ویژگی‌های شخصیتی افراد ربط داد، اما کسایی که چیزای زیادی رو از دست دادن، واقعاً از دردسر بدشون میاد و می‌خوان ازش دوری کنن.

همه می‌گن که دبیرستان میناگیسای اول فقط یه دبیرستان برای آمادگی کالج نیست. مردم می‌گن که توی این دبیرستان، طی روز باید درس بخونین و توی خواب هم درساتون راحتتون نمی‌ذارن و دنبالتونن. دیگه هم وقت کافی برای خوش‌گذرونی و ثبت‌نام توی باشگاه‌های مختلف ندارین و نمی‌تونین خوب جوونی کنین. واقعیتش اینا اصلاً برام مهم نبودن، چون از همون اولش هم اصلاً فکر نمی‌کردم که بتونم دوران بلوغ نرمالی داشته باشم. فکر اینکه روابط خوبی با همکلاسیام داشته باشم یا دوست‌دختر فوق‌العاده‌ای پیدا کنم، واقعاً دور از ذهن بود.

چون تا زمانی که این ماه‌گرفتگی رو داشتم، آدما هرگز نمی‌تونستن منو قبول کنن.

آه کوچیکی کشیدم.

می‌دونین، با خودم فکر کردم اون دخترایی که بهم اشاره کردن خیلی خوش‌شانسن. کسایی که از پایین صورتشون خوششون نمیاد، ماسک می‌زنن. کسایی که از بالای صورتشون خوششون نمیاد، عینک می‌زنن. اما کسایی که از سمت راست صورتشون خوششون نمیاد، هیچ کاری نمی‌تونن بکنن. این اصلاً عادلانه نیست.

قطار با صدای گوشخراشی ایستاد. رفتم روی سکو و هوای بهاری رو استشمام کردم. یه مأمور بلیت چهل‌ساله با موهای خاکستری، دَم باجه بلیت ایستاده بود و وقتی داشت بلیتو ازم می‌گرفت، با بی‌ادبی زیاد به من خیره شده بود. به‌نظرم تازه اون‌جا استخدام شده بود، اما همیشه وقتی از اون‌جا رد می‌شدم، شرایط همین‌جوری بود. یه لحظه وایسادم و با خودم فکر کردم که امروز حساب طرفو برسم، ولی چون آدمای دیگه‌ای هم پشت سرم منتظر بودن، نظرم عوض شد و از ایستگاه رفتم بیرون.

توی قسمت مرکز خریدِ بیرون ایستگاه یه گشتی زدم. هیچ‌کس اون‌جا نبود، به‌خاطر همین صدای قدم‌هام توی فضا می‌پیچید. بیشتر مغازه‌ها بسته بودن و دلیلش فقط شب و هوای تاریک نبود. دلیل اصلیش این بود که دو سال پیش، یه مرکز خرید توی حاشیه‌ی شهر ساخته شده بود و مشتریا رو به خودش جذب کرده بود و الان این خیابون مرکزی به یه خیابون با ردیفی طولانی از کرکره‌های بسته‌ی مغازه‌ها تبدیل شده بود. فروشگاه لوازم ورزشی، کافه‌ها، فروشگاه لوازم الکترونیکی، قصابی، عکاسی، فروشگاه خشکبار، بانک، سالن‌های زیبایی... همه بسته بودن. وقتی داشتم قدم می‌زدم، به تابلوهای هر مغازه که در حال ازبین‌رفتن بودن خیره شدم. با خودم فکر کردم که اون‌طرف کرکره‌ها چی می‌تونه باشه. وسط مرکز خرید، یه مجسمه‌ی قدیمی پری‌دریایی گذاشته بودن که با اشتیاق به‌طرف خونه‌ش نگاه می‌کرد.

درست ز...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جایی که از آن تماس گرفتی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی