جایی که از آن تماس گرفتی
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل2: تابستونی که زود گذشت
آینهها همیشه حقیقتو نشون نمیدن. وقتی آدما به آینه نگاه میکنن، نور از آینه منعکس میشه، توی قرنیه انکسار پیدا میکنه، از مردمک چشم رد میشه، بعدش دوباره توی زجاجیه شکسته میشه و به شبکیه میرسه و بعد از اون هم تبدیل به پیام عصبی میشه و در نهایت به مرکز بینایی میره که توی مغزه. اما قبل از اینکه به خودآگاهمون برسه و ما بتونیم ببینیمش، بهخاطر خوددوستی خودمون میتونیم این تصویر رو تغییر بدیم و فیلترش کنیم.
اگه بخوام دقیقتر بگم، تا حالا هیچکس توی آینه خودشو اونچه که هست ندیده. آدما اون چیزی که دوست دارن رو میبینن، بهخاطر همین، همهچیز اونجوری که دوست داریم درست میشه یا برامون بازسازی میشه. وقتی میری جلوی آینه، ناخودآگاه یه زاویه و حالتی از صورتتو جلوی آینه میگیری که باعث بشه زیباتر بهنظر برسی. زمان و وقتتو بیشتر صرف اون قسمتایی از صورتت میکنی که باهاشون بیشتر احساس اعتمادبهنفس و زیبایی داری. بیشتر آدمایی که میگن «من توی عکس خوب نمیافتم»، درواقع نمیتونن ظاهر واقعی خودشونو قبول کنن، بهخاطر اینکه توی آینه از خودشون یه تصویری ایجاد کرده بودن که بهترین ظاهر و نکاتشون رو نشون میداد و این رو قبول کرده بودن. حداقلش، این چیزیه که من فکر میکنم.
بیشتر افراد تا وقتی که پیر نشن اصلاً نمیدونن که اینجوری ظاهر خودشونو فیلتر میکنن. آدمایی هم که بدشانسن و یا به تعبیر دیگه خیلی خوششانسن، توی تمام زندگیشون از همچین چیزی باخبر نمیشن. هممون توی جوونی مثل شاهزادهخانوما و شاهزادهها هستیم. هیچکس حتی نمیخواد توی خواب ببینه که سیندرلا نیست و ممکنه یکی از خواهرای ناتنی سیندرلا باشه. ولی وقتی سِن بالا میره و یه حس جدایی بین خودآگاهی آدما و ارزیابی دیگران از اونا ایجاد میشه، متوجه میشن این تصویری که از خودشون ساختن واقعی نیست و باید ظاهر واقعیشونو بپذیرن؛ من یه شاهزادهخانوم نیستم. من یه شاهزاده نیستم.
من این موضوع رو اوایل تابستونی که کلاس چهارم بودم متوجه شدم. توی ماه سپتامبر داشتیم با بچهها در مورد نقشایی که توی نمایش جشنوارهی هنری مدرسه بود صحبت میکردیم. تا اون زمان، به ماهگرفتگیم بهعنوان یه ماهگرفتگی بزرگ روی صورتم نگاه میکردم. حتی اگر هم همکلاسیام سربهسرم میذاشتن و اذیتم میکردن، بازم فکر میکردم با بچههای عینکی و یا اونایی که چاقن فرقی ندارم؛ فکر میکردم واقعاً چیز خاصی نیست. حتی اگر هم با کلمات و اسمای بدی صدام میزدن، برام اهمیتی نداشت و زیاد ناراحتم نمیکرد. واقعیتش، از چنین رفتارا و چیزایی هم لذت میبردم، چون نشون میداد من آدمیم که میتونن راحت باهام دوست بشن و باهام کنار بیان.
اما یکی از پسرا چیزی گفت که نشون داد اشتباه میکنم.
«نمایش روح سالن اُپرا چطوره؟»
دستشو بالا برد و به من اشاره کرد.
«نگاه، یوسوکه برای نقش روح عالیه!»
چند روز پیش توی کلاس موسیقی، یه ویدیوی سیدقیقهای از نمایش موزیکال روح سالن اُپرا پخش شد که توی اون، روحه برای پوشوندن قسمت وحشتناک سمت راست صورتش یه ماسک پوشیده بود. احتمالاً این پسره هم با دیدن این نمایش توی ذهنش یه ارتباطی بین من و اون روح برقرار کرده بود.
مطمئناً این حرفش یه شوخی مسخره بود. چند نفر هم یواشکی خندیدن و حتی منم با خودم فکر کردم: آره، متوجه جوکش شدم.
اما معلممون که همیشه آروم و مهربون بود و حدوداً اواخر سیسالگیش بود، وقتی اینو شنید از عصبانیت منفجر شد. محکم روی میز کوبید و با عصبانیت داد زد: «شماها نمیدونین یه چیزایی رو نباید به زبون بیارین؟!» یقهی اون پسره رو گرفت و بهش گفت که توی کلاس طی مدتی که قراره برامون حرف بزنه باید سرپا وایسه. اون پسره تا زنگ ناهار مجبور شد وایسه. از بس گریه کرده بود چشماش کاملاً قرمز شده بودن و حالوهوای کلاس حس سنگینی گرفته بود. انگار که یه موضوعی که مربوط به آمادهسازی جشنواره بود و قرار بود سرگرمکننده باشه، حالا بهخاطر من خراب شده بود.
توی کلاس، همه ساکت بودن و فقط پچپچ میکردن، فهمیدم که این ماهگرفتگی چیزی نیست که بشه بهش خندید و ساده ازش گذشت. این ماهگرفتگی یه معلولیته و اونقدر بده که بزرگسالا هم بهخاطرش بهم احساس ترحم دارن. در مقایسه با "نَقصهایی" مثل عینکیبودن یا چاقی یا کَکومَک که میتونه مهربونی رو به خودش جذب کنه، ماهگرفتگی من یه نقص شدید و چیز دیگهای بود؛ این ماهگرفتگی منو خیلی ترحمبرانگیز کرده بود.
از اون روز به بعد، نگاههای دیگران حس اضطراب عجیبی بهم میداد. وقتی هم که بیشتر دقت کردم دیدم که آدمای بیشتری به ماهگرفتگی من توجه میکنن. شاید بیشازحد بهش فکر میکردم یا شاید سخنرانی دلسوزانهی معلممون باعث شده بود بیشتر همکلاسیام نگرش منفی به ماهگرفتگیم پیدا کنن. بههرحال، این موضوع باعث شد که من از این ماهگرفتگی که صورتمو پوشونده بود متنفر بشم.
توی کتابخونه دنبال مطالبی بودم در مورد اینکه چهجوری این ماهگرفتگیمو از بین ببرم، اما بهنظر میرسید که علت ایجاد ماهگرفتگی من، مثل ماهگرفتگی نووس اوتا یا لکهی مغولی منشأ ارثی نداره و در نتیجه، هیچ روشی هم برای ازبینبردنش نبود. بعضی از این ماهگرفتگیهای مادرزادی به مرور زمان بهطور طبیعی از بین میرن، ولی بهنظر میاد چنین معجزاتی هم فقط برای ماهگرفتگیهای کمرنگتر از ماهگرفتگی من وجود داشت.
وقتی بچه بودم، مامانم منو به بیمارستانای زیادی برد، اما هیچ سودی نداشت. بعد از چند سال، این موضوع دیگه توی خانوادهی من موضوع مهمی نبود و در موردش صحبتی نمیشد. اما توی این تابستونی که واکنش پسره و معلممو دیدم که باعث شد ناراحت بشم، مامانم دوباره منو به بیمارستان برد. یادم میاد که توی هر بیمارستانی که میرفتیم، آهنگهای مشابهی از یه جعبهی موسیقی پخش میشد. تمام کسایی که توی اتاقِ انتظار بودن مشکل پوستی داشتن که با یه نگاه قابلتشخیص بود و هر موقع که کسی رو میدیدن که وضعیتش از اونا بدتر بود، یه حس راحتی و خوبی بهشون میداد.
وقتی به اینهمه متخصص پوست مراجعه کردم، متوجه شدم که کسایی هم هستن که مشکلشون از مال من بدتره. ولی این موضوع باعث نشد که من حالم بهتر بشه. واقعیتش این موضوع باعث شد که از اینهمه بیگانگی و جدایی غیرعقلانی که توی جهان وجود داشت حالم بد بشه و متنفر بشم. مطمئناً وضع من اونقدر خراب نبود، ولی معلوم نبود که صورتم همیشه اینجور بمونه و یا بدتر بشه.
با بدترشدن نگاههراسیم، رفتارمم عجیبتر شد. خود این موضوع باعث شد که خیلی بیشتر عجیب بهنظر بیام و بیشتر از نگاهکردن دیگران به خودم بترسم و بدم بیاد. تا همین چند وقت پیش، چنین وضعیت پیچیدهای داشتم. حتی وقتی مدرسه میرفتم، نمیتونستم با کسی راحت صحبت کنم. عقدهی حقارت گرفته بودم و به این فکر میکردم که همه حالشون از من بههم میخوره. حتی اگر لبخند دوستانهای هم بهم میزدن، نمیتونستم باورش کنم.
یه شب، چون یهدفعهای لرز گرفتم از خواب پریدم. نمیدونم علتش چی بود. سرما که نخورده بودم و دمای اتاق هم بیشتر از 70 درجه بود، ولی نمیدونم چرا خیلی شدید بدنم شروع به لرزش کرده بود. با عجله کمد رو باز کردم که یه لحاف بردارم. لحاف رو کشیدم روی پتو و رفتم زیر هر دوشون.
با اینکه صبح شده بود ولی هنوز داشتم میلرزیدم. از مدرسه یه روز مرخصی گرفتم و روز بعد با اکراه و تنفر یه ژاکت زمستونی پوشیدم و رفتم مدرسه. مامانم فکر کرد ناهماهنگی عضلانی ارادی گرفتم و منو به چندتا بیمارستان برد، ولی نتونستن برای این لرز شدیدم، راه درمانی بهم بدن و فقط گفتن چند روز مدرسه نرم. خوشبختانه، به غیر از لرز شدید علائم دیگهای نداشتم، بهخاطر همین اگه فقط لباسای گرم میپوشیدم مشکلی برام پیش نمیاومد.
و اینجوری بود که تعطیلات تابستونی من یهکمی زودتر شروع شد.
تابستون خیلی سردی بود برام. جیرجیرکا جیرجیر میکردن و منم زیر پتوهای ضخیم جمع شده بودم و چای گرم میخوردم. شبها هم یه بطری آب گرم رو پر میکردم و بغلش میکردم و با لرز میخوابیدم. وقتی پدر و مادرم میرفتن سرکار، منم میرفتم بیرون تا یهکم هوای تازه تنفس کنم. الان با خودم فکر میکنم که همسایههامون وقتی میدیدن من زیر آفتاب دو لایه پتو میکشیدم رو خودم و میاومدم بیرون با خودشون چه فکری میکردن؟
آخرش مامانم فهمید که ناهماهنگی عضلانی ارادی من بهخاطر ماهگرفتگیمه. بهخاطر همین دیگه هیچوقت ازم درمورد اینکه مدرسه چهجور گذشت و اینا نمیپرسید.
تمام چیزی که بعد از مدرسه بهم میگفت این بود: «خوبه، حالا برو کمی استراحت کن. فکر اینو نکن که زود خوب شی. بهتره به این فکر کنی که چهجوری میتونی با علت این لرزها کنار بیای.»
اگه تا زمستون وضعیتم اینجوری میموند، چی به سرم میاومد؟ همینجوریش توی تابستون توی دمای 90 درجه حس میکردم دارم زمستونای قطب رو میگذرونم. حالا اگه دما به زیر صفر میرسید، ممکن بود یخ بزنم و بمیرم. یا ممکن بود تب کنم و لخت توی برفا بدوم.
بههرحال، هیچوقت این موضوع رو نفهمیدم که توی زمستون با این لرز برام چه اتفاقی میافتاد، چون حدوداً بیست روز بعد از اینکه دیگه نرفتم مدرسه، این لرزشا از بین رفتن؛ انگار که اصلاً هیچ اتفاقی برام نیفتاده بود.
بهتره بگم که همهی اینا بهلطف یویی هاجیکانو اتفاق افتاد.
***
روز اول دبیرستانم، آبوهوا خیلی خوب بود.
آستینای لباس سفید تابستونی رو روی بازوهام کشیدم و لباس رو پوشیدم. در رو باز کردم و گرمای منعکسشده از آسفالت خیابون رو در آغوش گرفتم. فکر کنم یه پیرمردی بیرونِ در ورودی آب ریخته بود، بهخاطر همین جاده سیاه شده بود و برق میزد. تیرهای برق و درختا، سایههای خودشونو روی زمین انداخته بودن و سبزههای بلند توی جدولا، بوی چمن رو توی هوا پخش کرده بودن.
از اینهمه احساساتی که بهم دست میداد مدهوش شدم. امسال شونزدهساله میشدم، با اینحال، شروع تابستون هنوزم یه حس تازه و جدید برام داشت. حس کردم که اینبار هم نمیتونم بهش عادت کنم.
فصل تابستون با خودش جریان شدیدی از زندگی رو میاره. خورشید دهبرابر بیشتر انرژی میتابونه، ابرهای بارونی پراکنده میشن، جوهرهی حیات میاد روی زمین، گیاها سریع رشد میکنن، حشرات خیلی زیاد وزوز میکنن و انسانها هم در این گرما شروع به رقص شادی میکنن. با اینحال، این حس زیاد زندگی میتونه با حس زیاد مرگ همراه باشه. داستانهای فصلی در مورد اشباح توی تابستون فقط بهخاطر این نیست که گرمای زندگیبخش از یاد رفته، شاید بهخاطر اینه که هممون میدونیم هرچی آتیش بزرگتر باشه و بیشتر بسوزه، زودتر هم خاموش میشه. خورشید انرژیشو برای این حس زندگی بهمون قرض میده، پس بعداً باید قرضو بهش برگردونیم.
بههرحال، این حس زندگی و مرگ رو یه گوشه از ذهنمون نگه میداریم برای تابستون آینده و این خاطرات به مرور زمان کمرنگتر و کمرنگتر میشن. اینجوریه که هر دفعه تابستون میاد ما شوکه میشیم.
بهخاطر حواسپرتی، فکر کردم زود از خونه اومدم بیرون و کلی وقت دارم، ولی وقتی به ایستگاه رسیدم، قطار بلافاصله به سکو رسید. همهی مسافرا روی سکو ایستاده بودن و صدای ترمز قطار اومد.
وقتی برگهی عبور رو به مأمور چککردن بلیت نشون دادم و رد شدم، یه صدایی از پشت شنیدم که بهم گفت: «سفر خوبی داشته باشید!» برگشتم و نگاه کردم؛ دیدم همون مأمورهست که همیشه به ماهگرفتگیم زل میزد.
با اینکه حرفش خیلی برام عجیب بود، ولی سوار قطار شدم و محل نذاشتم. روز من با قطاری که پر از بوی عرق و تنباکو بود که با هم قاطی شده بودن، شروع شد. خیلی حالم بههم خورد.
داشتم دنبال صندلی میگشتم که بشینم که دیدم دوتا دختر که لباس فرم یه دبیرستان دیگه رو پوشیده بودن وایسادن و یکیشون داره به من اشاره میکنه. فکر کردم دارن به ماهگرفتگیم میخندن، بهخاطر همین یه چشمغره بهشون رفتم و خیره موندم. بعدش اون دختره انگاری که کار اشتباهی انجام داده باشه، نگاهشو کج کرد و با خجالت یه لبخندی به لبش نشست.
دیدن همچین واکنشی برام کم اتفاق افتاده بود، بهخاطر همین منم کوتاه اومدم. تازه رفتار اون مأمور بلیت هم بود. یعنی طی این زمانی که توی بیمارستان بستری بودم، دنیا یهکمی بهتر شده بود؟ سرمو تکون دادم و فکر کردم: نه، مگه میشه همچین شده باشه؟ این اصلاً درست نیست. شاید چون تابستون داره میاد اینقدر همه خوشحالن.
بعد از سه ایستگاه پیاده شدم و قاطی آدمایی شدم که همه یونیفرم یکسان پوشیده بودن. بعدشم مسیر حدوداً سیدقیقهای به مدرسه رو پیاده رفتم. انگار یه مدرسهی ابتدایی اون نزدیکیا بود و یهعالمه بچه دبستانی از کنارمون رد شدن. تقریباً یکسومشون به صورتم نگاه کردن و با مهربونی و ادب بهم سلام کردن. یعنی تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم، ولی خوب جواب سلامشونم دادم.
یه مدتی بعد از اینکه از ایستگاه اومدم بیرون، مسیر رو مستقیم رفتم و به یه منطقه رسیدم که پر از خونههای مسکونی بود و کنار ریل قطار بود. توی اون منطقه، مدرسهای بود که قرار بود برم: دبیرستان میناگیسای اول. خود ساختمون مشخص بود و زود پیداش کردم، ولی در ورودی اونقدر کوچیک بود که مث در پشتی بود؛ کسایی که بار اولشون بود میاومدن اونجا، باید چندبار دور حفاظای زنگزدهی اون منطقه میچرخیدن تا بتونن در رو پیدا کنن.
در کل، ساختمون دبیرستان میناگیسا یه ساختمون تقریباً داغون بود که سه پارچه ازش آویزون کرده بودن. روی هرکدومشون هم دستاوردای باشگاههای مدرسه نوشته شده بود. لبههای پشتبوم، وقتی از پایین بهشون نگاه میکردی اونقدر کثیف بودن که تمیزکاری هم زیاد تأثیری روشون نمیذاشت. واقعاً کثیف بودن. دوبار بیشتر اینجا نیومده بودم، ولی بدونشک این دبیرستان دیگه داشت از رده خارج میشد.
بین مسیر ایستگاه و مدرسه، یه چیزای عجیبی از گوشهی چشمم دیدم. وایسادم و به انعکاس خودم توی آینه خیره شدم. خوب، پس خودم رو دیده بودم توی آینه، نه کس دیگه.
میخواستم برم که یه چیزی باعث شد سر جام خشکم بزنه.
یه حس قوی از اضطراب و سردرگمی منو فرا گرفت.
وایسادم و بَدَنَمو نگاه کردم. لباسامو چک کردم. یونیفورمم رو خیلی خوب پوشیده بودم. توی لباسم حتی یه دکمه هم ناهماهنگ یا اشتباه بسته نشده بود. شلوارمو پشتورو نپوشیده بودم و کمربندمم سفت بود.
ولی دوباره برگشتم و به آینه نگاه کردم.
آره، یه چیزی عجیب بود. شروع کردم دنبالشگشتن تا ببینم چیه.
با دیدن خودم توی آینه، یه همچین حسی بهم دست داده بود.
اون آینهی خاکگرفته رو با دستم تمیز کردم. اصلاً برام اهمیت نداشت که دستم کثیف بشه. تصویر خودمو یهبار دیگه توی آینه دیدم.
کسی که توی آینه بود شبیه من بود، ولی این من نبودم. این کسی که توی آینه بود یه چیز مهمی که من رو "من" کرده بود نداشت.
این شخص یه غریبه بود، اما یه جایی توی ذهنم یه حس نوستالژیکی داشت. این صورت، صورت بینقصی بود که همیشه میخواستم. اون صورتی که همیشه برای خودم تعریف میکردم و هرازگاهی تصورش میکردم که "اگه فقط صورتم مثل این بود."
اون ماهگرفتگی گنده از روی صورتم رفته بود. انگاری که شسته شده بود و رفته بود.
بلافاصله حس کردم صداها و تصویرایی که دارم میشنوم و میبینم، دارن کمرنگ میشن و ازم دور میشن. همینجور وحشتزده جلوی آینه وایساده بودم.
احساس سردرگمی زیادی داشتم.
یه آقایی از پشت بهم خورد و نزدیک بود منو بندازه. یه عذرخواهی شنیدم، ولی از بس که شوکزده شده بودم، نمیتونستم تشخیص بدم این عذرخواهی از کجا میاومد؛ نزدیکم بود یا دور بود. اون آقاهه دید که من همینجوری به آینه خیره موندم و عکسالعملی نشون نمیدم، بهخاطر همین یه نگاه عجیبی بهم کرد و رفت.
با ترس زیاد، اون قسمتی که ماهگرفتگیو داشتم رو از تموم جهتا بررسی کردم. اونقدر با دقت بررسی کردم که مطمئن بشم خطای دید یا توهمی که توی آینهی خاکی ایجاد میشه نباشه.
با خودم گفتم: راهی هست که بفهمم دارم خواب میبینم یا نه؟ خوابایی که توی اونا به آرزوهات میرسی خیلی کم اتفاق میافتن. بیشتر خوابا هم ترکیبی از ناراحتیای آدما و خواستههای پنهانشونه، مثل خوابایی که توی اون به حقیربودن خودت غلبه میکنی. هنوز نباید زیاد هیجانزده بشم، اول باید بفهمم چنین چیزی واقعاً برام اتفاق افتاده و ماهگرفتگی صورتم رفته یا نه.
چشمامو 10 ثانیه بستم. همیشه وقتی دارم خواب میبینم، اگه بخوام دیگه رویا نبینم چشمامو توی خواب میبندم یا گوشامو میگیرم تا جلوی جریان اطلاعات به مغزمو بگیرم و این زنجیره شکسته بشه و رویایی که دارم میبینم تموم شه. هر وقت خواب بدی میدیدم و متوجه میشدم توی رویام و درواقع دارم خواب میبینم، اینجوری تمومش میکردم و ازش بیدار میشدم.
اما اینبار ده ثانیه، بیست ثانیه، حتی سی ثانیه هم هیچ تغییری ایجاد نکرد. هنوز تمام حواسم کار میکردن، متوجه همهچی بودم و از خواب بیدار نشدم.
چشمامو باز کردم و به آینه نگاه کردم. آینهی جلوی من داشت منی رو نشون میداد که ماهگرفتگی نداشت.
این خواب نیست. الان تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم همین بود که توی رویا نبودم. خوب، حالا یه سوال دیگه...
چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
همینجوری فکر میکردم که چی شده. واقعیتش نتونستم یه فرضیهی خوب بسازم و این چیزی بود که میخواستم بذارمش پای کمخوابیدن دیشب خودم. یه جایی توی قلبم حس میکردم که اینهمه نگرانی نمیتونه برام جواب این سوالا باشه، مگه اینکه یه تغییر بزرگی توی ذهنم ایجاد بشه و بفهمم چی شده. مگه اینکه بخوام یه داستان الکی رو باور کنم. بههرحال، پیداکردن جواب سؤالام بازم سؤالای جدیدی درست میکنه برام.
ولی هنوز نتونسته بودم چنین چیزی رو قبول کنم. تا زمانی که از زبون خود خانمه نشنوم که واقعاً چنین چیزی اتفاق افتاده، نمیتونستم باورش کنم.
میخواستم یه تلفن عمومی پیدا کنم، ولی چون توی محوطهی دبیرستان بودم و به محیطش آشنایی نداشتم، نمیتونستم این کارو کنم. با این اوصاف، احتمالاً حداقل باید یه تلفن عمومی توی خود ساختمون دبیرستان میبود. شاید بهتر بود فعلاً برم مدرسه ببینم بعداً چی میشه. در هر صورت، نمیشد که برای همیشه وسط جاده بمونم و از جام حرکت نکنم. همینحالاشم کسی دیگه اینورا نبود و اگه منم زودتر خودمو نمیرسوندم مدرسه، برای اولین جلسهی کلاسم دیر میرسیدم.
بهزور نگاه خودمو از آینه برداشتم و به ساختمون دبیرستان نگاه کردم که از بین خونهها مشخص بود.
بهخاطر این اتفاق، اولین روز مدرسهم برام خیلی بیمعنی شده بود. حتی وقتی هم که توی دفتر بودم و بوی قهوههای فوری از همهجا میاومد و معلم داشت حرف میزد، من حواسم جای دیگهای بود و گوش نمیدادم. حالا بعدش توی این زمان، معلم بهجای اینکه فقط قوانین کلاس رو بگه، یهدفعه با لحنی مهربون شروع کرد به نصیحتکردن. «بدونشک اومدن به کلاس و مدرسه در چنین زمانی خیلی سخته، ولی مطمئن باش اگه درسا رو جدی بگیری و خوب درس بخونی، همهچی بهخوبی پیش میره؛ مطمئنم که دوست داری قبل از رسیدن تابستون با همکلاسیات آشنا و دوست بشی، پس امیدوارم توی این راه موفق باشی.» و همینطوری ادامه داد.
این آقای معلم که اواسط سیسالگیش بود، یه آدم مهربون و صادق بود و موهاشم بهنظر نرم و درخشان میاومد. اسمش کاسایی بود. حدود پنج دقیقه بعد از اینکه آقای کاسایی شروع به صحبت کرد، یه معلم دیگه که وضع شلختهای داشت اومد توی دفتر و یه چیزی دَم گوش آقای کاسایی گفت. یهدفعه آقای کاسایی ناراحت شد و به من گفت که چند لحظه اونجا منتظر بمونم و خودش از دفتر رفت بیرون.
بعد از اینکه آقای کاسایی رفتش، منم بدون اجازه از دفتر اومدم بیرون و رفتم طرف دستشویی مدرسه تا مطمئن بشم که ماهگرفتگیم رفته. فکر میکردم همین که من رومو از آینه برمیگردونم، اون ماهگرفتگی دوباره پیدا میش...
کتابهای تصادفی
