قلعه ی شیطان
قسمت: 126
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای کوبش تبر به¬روی شمشیر مانند آن بود که چکشی غول¬پیکر بر کوهی آهنین می¬کوبید.
تجربه مبارزه زیگفرید و همینطور قدرت بدنی بیشتر او، در هر ثانیه بیشتر آرتور را تحت فشار می¬گذاشت، با این¬حال آرتور در حال درک بیشتر ایمان بود و با مقاومت در برابر حملات زیگفرید می¬توانست اثرات پیر شدن را در حریفش تشخیص دهد.
«ببین به کجا سقوط کردی زیگفرید!!! برای شیاطین میجنگی و جان خودت را قربانی می¬کنی؟!»
«هاهاها آرتور تا همین دیروز مانند پرنسس¬ها در قلعه¬ات پناه گرفته بودی!!! برای من زبان نریز که با مرگت آن را بیرون خواهم کشید و به خورد گرگ¬ها خواهم داد!!»
«مرگ من؟! نه تا زمانی که امپراتوری با من است!»
شمشیر و تبر در یکدیگر تنیده شده بودند. زیگفرید به زخمی شدن اهمیت نمی¬داد. دشمن اصلی او آرتور نبود بلکه زمان بود. او با هر برخورد می¬توانست احساس کند که تبرش بیشتر به مرگ خود نزدیک می¬شود و گرفتگی عضلاتی که از پیری او خبر می¬داد.
با این¬حال گویی ناگهان صدها شاخه ضخیم و پر از انرژی ظاهر شد و به دور آرتور چرخید، مانند قفسی او را در خود دفن کرد و به زمین کوبید. لایه¬های به آن افزوده میشد و خون قرمز شروع به بیرون ریختن از قفس کرده بود.
«هاهاهاها گرفتمش!!!!»
سزار با عصایی در دست می¬خندید و نزدیک میشد، با این¬حال زیگفرید به عصای او چشم دوخته و از انرژی الهی آن شوکه شد.
«اون چوب؟»
سزار که تعجب زیگفرید را دید مصنوع الهی در دستش را چرخاند.
«شاخه¬ای از ایگدراسیل، یک مصنوع الهی پایین با اینحال مؤثر!»
سزار سلاح را در دست خود می¬چرخاند با این¬حال زیرچشمی زیگفرید و آرتور که در قفس دفن شده بود را بررسی می¬کرد.
«بیا بیرون فکر می¬کنی نمی¬دونم که نمردی!!!»
سزار فریاد زد و عصایش را بر روی زمین کوبید.
خون الف¬ها به¬سرعت به سمت عصا جذب شد و آن را درخشان¬تر و پر انرژی کرد.
«ایگدراسیل...»
زیگفرید هنوز به عصای او نگاه می¬کرد ولی به¬دلیل قرارداد روح نمی¬توانست آن را از سزار بگیرد. سپس نگاهش به شاخه¬ها...
کتابهای تصادفی

