قلعه ی شیطان
قسمت: 120
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جرقه جنگ زده شد، ستارهای در بالای قلعه مرکزی کملات شروع به درخشش کرد، مردی در زره و چشمانی طلایی و درخشان که هر انسانی در کملات میتوانست آن را ببیند، گویی خورشید درخشش خود را به او داده بود، ایستاده با شمشیر افسانهای اکسکالیبور در دست با فریادی بلند وجود خود را اعلام کرد.
«مردم کملات! من شاه آرتور برای شما از کابوسی بیپایان برخواستم! به تاجی که بر سرم گذاشتید قسم میخورم که این آخرین روزی است که امپراتوری چنین شرمی را تجربه میکند! ما مردم کملات و آخرین سپر بشریت در برابر تاریکی هستیم! ما نوادگان افرادی هستیم که این کافران و شیاطین را با مشت خود از دنیایمان پاک کردیم! ما شمشیر عدالت و نور بر این پلیدی و تاریکی هستیم! با هر چه میتوانید بر دست بگیرید برای افتخار بشریت بر دیوارها بروید! باری دیگر کملات را با فریاد و کوبش قدمهای استوارتان به لرزش در بیاورید! بدانید که شمشیر من اول خون دشمن را خواهد چشید و این شما خواهید بود که روح جد خود را از شجاعت و افسانهای که خلق کردهاید مفتخر خواهید کرد! ای جنگجویان و دلاورمردان کملات! آیا با پادشاه خود برای باری دیگر همراه خواهید شد؟!»
صدایی همراه با قدرت جادویی افسانهای، کاریزمای پادشاهانه، به دست داشتن اکسکالیبور افسانه و متحد کننده مردم، تاثیر امید به نامیدی، مردمی که به دنبال بارقه باریکی از امید بودند شروع به بلند شدن و نفس عمیق کشیدن کردند، کملات در سکوت بود، تنها صدای بلند شدن مردم و تکان خوردن لوازم چوبی سنگی و آهنی به گوش میرسید، تا آنکه پسر بچهای از سرزمین لوت که مادر و پدر خود را در حالی که مور آبیسی زنده زنده خورد تماشا کرد با چوب در دست راست و سنگی در دست دیگر با لباس پاره خود و چشمان جاری فریاد زد.
«انتقام!!!!»
جرقه خورد، صدایی که با فریاد بود تا صدها متر شنیده شد، دیدن کودکی که حاضر بود با موجودات وحشت آمیز آن بیرون در کنار پادشاه خود بجنگد؟ مردها زنها پیر و جوان، کودک و جانوران جنگی امپراتوری شروع به فریاد زدن و غرش کردند.
«میجنگیم!»
«در کنار شاه میایستیم!»
«زمینامون رو پس میگیریم!»
هر کسی دلیلی داشت، هر کسی نیاز به امیدی داشت، سربازان با دیدن برگشت پادشاهی که به یاد میآوردند شروع به...
کتابهای تصادفی


