قلعه ی شیطان
قسمت: 109
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با مشاهده دوئل و دیدن نتیجه آن، چشمان قبرستان گردن¬زده عصبی بودند با این¬حال وعده، وعده بود و چشم¬پوشی آنها به اجبار از بالا بود. شاید برخی از زیردست¬ها نمی¬دانستند ولی صاحبان قدرت می¬توانستند متوجه قدرت خدای نابودی در این موجود افسانه¬ای شوند و اینکه یک موجود اسطوره¬ای مانند یک خادم او را دنبال می¬کرد، گواه بر داستانی بود که حدس آنها را از موضوعی مطمئن می¬کرد.
ساعت¬ها پرواز با دولاهان افسانه¬ای آنطور که هازارد انتظار داشت مانند قبل در سکوت نبود. نه او و ماری اهل صحبت نبودند ولی از طرفی دولاهان لحظه¬ای نمی-توانست دهان نداشته¬اش را ببندد.
«اگر می¬دانستید که آن کیک¬ها یا خامه پنیری، چه مزه¬ای داشتند!»
«ساکت باش!»
«اون زن آشپز واقعاً مهارتش توی پختن عالی بود!»
«خفه میشی؟»
«آه هنوز نمی¬تونم کِشِش اون پنیر رو فراموش کنم، اون مزه و بو!»
«آندد می¬زنم می¬کُشمش!»
ماری با چشمانی خسته به هازارد خیره شد. در تمام این سفر او از سکوت هازارد و تنها پرسیدن سؤال¬های اساسی راضی بود ولی این همراه تازه اضافه شده به اندازه ده نفر حرف میزد و اطلاعاتی را توضیح می¬داد که ماری اصلاً علاقه¬ای به آنها نداشت.
«پنج دقیقه بیشتر دووم نمیاره اخطار من …»
هازارد نیز احساس کمبود مانا می¬کرد، با آنکه عبور آنها از قبرستان گردن¬زده مورد محافظت نگهبانان آن، پس از پیروزی در دوئل بود، هنوز کاملاً احساس امنیت نداشت.
ساعت¬ها گذشت تا آنکه دومین زن حامله نیز بچه¬اش در حال به¬دنیا آمدن بود، که هازارد توقف کرد و بچه¬ را به بیرون کشید. برای او چندان کار استرس¬زایی نبود، چرا که در آن سطح قدرت نیازی به درک دانش آن نداشت. کوچک¬ترین حرکت موجود توسط او قابل کنترل بود که به¬دنیا آوردن بچه¬ها را به بهترین نحو ممکن انجام داد. او منتظر آن بود تا ببیند این مادر چگونه با بچه خود برخورد خواهد کرد. ولی برعکس انتظار او که تفاوتی باشد، دید که مادر حتی بچه را بغل نمی¬کرد. دیدن رنگ پوستی که او را برای سال¬ها آزار داده و چندین بار او را مجبور به حمل بچه-هایی کرده بودند که بعدها به مادر خود تجاوز می¬کردند باعث ایجاد خشم و نفرتی میشد که عشق مادرانه را از بین برده بود.
هازارد بچه را برداشت و نگاهی به پنج زن کرد. حال هیچ کدام حامله نبودند و می-توانست سرعت سفر خود را افزایش دهد، از طرفی این پنج زن نیز به مرور زمان و با خوردن غذای...
کتابهای تصادفی



