قلعه ی شیطان
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ساعاتی از پایان جنگ در دشت زیر زمینی گذشته بود و الف ها در حال جمع کردن و آتش زدن حتی کوچک ترین قطعات اعضای بدنی که پیدا می کردند بودند .
انگشت ها دست ها و پاهای زیادی بودند که صاحب بدنشان مشخص نبود ، غول هایی بودند که سوختن بدنشان دو ساعت کامل طول می کشید و تعداد بسیار تجهیزات باعث شده بود تا مسیر پانزده کیلومتری از آغاز غار هایی که به محراب شاه شیطان می رسید پر از الف های یخی و کوتوله هایی باشد که سعی می کردند کار های خود را در اسرع وقت به پایان برسانند تا به آغوش گرم خانه خود برگردند .
آلفرد ، جیکوب ، تام ، جری ، ریچارد ، الکساندر ، نام های متفاوت آنها و یا آنکه خانواده ای در چشم انتظار خود داشتند یا نه توسط سرنوشت برایشان هیچ استثنایی با انفجار نور در کنار محراب قائل نشد .
هازارد ظاهر شد و با نگاه به اطرافش اهمیت خاصی نداد که چه کسی قرار است حال در برابر او بأیستد ، غرور یک آندد همیشه خطرناک ترین دشمن و همراه خودشان بود .
هازارد نیز در مرور زمان متوجه آن شده ولی هیچوقت نتوانست بر آن غلبه کند و پس از گذشت روز ها و هفته ها فقط متوجه آن شد که با قوی تر شدنش نفرین غرور آندد درونش بیشتر رشد می کند ، سپس در پی گذشت روز ها که چاره ای برایش پیدا نکرد تصمیم گرفت با آن کنار بیاید به صورتی که بتواند امنیت خودش را تأمین کند و حال که وحشت رقیب او مرده بود دیگر نیازی به نگه داشتن کارت های برنده خود نداشت .
با حضور پیدا کردن او سی مادیان و هونکو ، پانصد الف پیر و جوان در اطراف کار خود را متوقف کردن و به آنها نگاه می کردند ، البته نگاه هایشان طولی نکشید تا آنکه سر هر کدام شروع به تورم و منفجر شدن کرد .
هونکو که همراه با هازارد در مرکز بود با شنیدن فریاد الف ها که فرار می کردند دهان بسیار کوچک و لزج زیر چشمش شروع به لبخند زدن کرد ، فکر آنکه به آن جواهر های غنی شده تاریک خواهد رسید ذهنش را دیوانه کرده بود و متوجه آن نشده بود که یک مادیان در پشت او ایستاده و دهانش به اندازه ای در حال باز شدن بود تا او را به یک لقمه برای خود تبدیل کند .
دندان های چرخشی و زرد دندانه ای به مانند اره ای در لثه های متحرک سیاه می چرخیدند و پس از ثانیه ای به اندازه مورد نظر خود رسیدند .
هازارد با نگاه به آن در حالی که دروازه جا به جایی وحشت را بررسی می کرد مانای خودش را تزریق کرد و آخری...
کتابهای تصادفی


