رویای کابوس
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
9
جک به زور نفس میکشید، صدای خس خس گلویش به گوش میرسید و سرفههای زمخت نبرد حیات جک را با سرنوشت تنگاتنگ کرده بود.
نگارههایی از مرگ در قلب و ذهن جک ریشه دوانده بود.
او با جسمی خسته و روانی پریشان به لطف ارادهای از جنس ترس و امید، بیداریاش را جار میزد، پیش میرفت و برای گرفتن ذرهای اکسیژن با ظرفیت ریههایش میجنگید.
امید دیدن پرتوهای نور آخرین انرژی وجودش را استخراج و آن را به کار میگرفت.
ثانیهها میگذشتند و او حتی جرعت شمارش آنها و همراهی با زمان را نداشت، در همین شرایط هم، فرسودگی ذهنی امانش را بریده و از کنترلش خارج شده بود، او تحمل فشار روانی بیشتری نداشت، بدنش سوز و سرش به شدت تیر میکشید. در حدی که احساس میکرد قبل از ترکیدن ریههایش، مغزش از هم خواهد پاشید.
هنوز هم ترس به دام افتادن در محیطی تنگ رهایش نمیساخت، گاهی میخواست چشمانش را ببند اما وقتی به این فکر میکرد که در هر صورت با نبود نور، بینایی عمل نمیکند، به آرامی پوزخند میزد و در نتیجهی آن سرفههای بیشتر را متحمل میشد.
نمیدانست چقدر بعد اما بالاخره به آستانه تواناییاش رسید، دیگر نمیتوانست پیشروی کند. از هر طرف بدنش، فشار زیادی به او وارد میشد. احساس میکرد مثل کاغذ امتحانی مچاله شده و استخوانهای بدنش تغییر شکل خواهند یافت.
جک کلماتی را به سختی با وجود سرفههای مکرر و لکنت زمزمه کرد:
«باید خودم... و بکشم؟ یعنی اینجا... برای من دیگه آخر خطه؟ چرا باید.. بمیرم؟ چرا تو چنین جایی.... باید بمیرم؟
من..... نمیخوام اینجوری.......»
سرفهای زد و خون روی لبانش را مانند رژی تیره، رنگ آمیزی کرد.
او نمیخواست تسلیم کابوس شود و با اینکه میدانست مرگ ترس هولناکش را به پایان خواهد رساند اما رها کردن عزیزانش به اندازهی کابوسی جدید برای جک درد آور به نظر میرسید.
نمیدانست خون درون دهان او هست یا بزاقش، هر چه بود قورت داد و نفس عمیقی کش...
کتابهای تصادفی


