بدرود پرنسس
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر هفتم
صدای پوزخند پرنسس را شنید؛ حدس زد که در سر او چه گذشته بود و از حرفش چه برداشتی داشت؛ پس زمزمه کرد:
- منظور من همبستر شدن نیست...
آماریس همانطور که بر تخت و پشت به او نشسته بود، سرش را به سمتش چرخاند:
- منظورت چیه؟
او که کنار میز و رو به آماریس و تخت ایستاده بود، چند بار لبهایش باز و بسته شد اما چیزی نگفت.
آماریس باید از آن مرد حرف میکشید! دستش را بر حاشیهی تخت تکیه داد و بلند شد؛ لحظهی آخر، زانویش به دستهی ساز که از لبهی تخت فاصله داشت، خورد؛ ویولن بر زمین افتاد و صدایش در اتاق پیچید.
کلافه بازدمش را به بیرون فرستاد؛ خواست بیتفاوت از کنارش بگذرد که لحظهای چشمش به ساز که حالا پشتش دیده میشد افتاد؛ کلمهای پشت آن خراشیده شده بود! بر زانو خم شد؛ ساز را دو دستی برداشت و به چشمان خود نزدیک کرد؛ کلمات مختلفی با خراشیدگیهای سفید کم عمقی پشت آن نوشته شده بود؛ بزرگترین کلمه که بر وسط آن بود، نظرش را جلب کرد:
- کمک؟!
مرد زمزمه کرد:
- چیزی شده؟
جملات دیگری هم اطراف و هر طرف آن کلمه بودند:
«اینجا جهنمه!
نجاتم بدین!
من م...
کتابهای تصادفی

