بدرود پرنسس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر سوم
اینبار خدمتکار بر پنجه بلند شد، به طور ناگهانی بر گردن آماریس چنگ زد و گردنبند را کشید.
آماریس فریاد زد و دستش برای گرفتن دست او جلو رفت؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زنجیرش نازکتر از آن بود که در برابر وحشیگری آن زنک دوام بیاورد؛ دیگر گردنبند پاره شدهاش میان دست خدمتکار بود.
پیرزن به سمت مشعل دان رفت.
میدانست که نباید با او درگیر میشد؛ میدانست که کشور اوست که در معرض تهدید قرار گرفته؛ میدانست باید منتظر فرصت باشد؛ اما بازهم به دنبال او دوید:
- گفتم نمیذارم!
ناگهان دروازه باز شد و صدای جوان و مردانهای گفت:
- چیکار میکنی؟
خدمتکار و آماریس هر دو متوقف شدند و به سمت او برگشتند.
مردی بسیار زیبا که موهایش تا زیر چشمانش را پوشانده بود، با پیراهن و شلواری ساده و سفید که بدن بسیار بزرگ و پاهای بلندش را میپوشاند، در چهارچوب دروازه ایستاده بود!
آماریس به خود که آمد، بلافاصله از کمر خم شد، پاهایش را به هم چسباند، شانههایش را از جلو به هم نزدیک کرد و هر دستش را روی سینهی سمت مخالف خود گذاشت؛ سرش را که خم کرد، موهایش جلوتر از بدنش در هوا آویزان شد.
پیرزن گفت:
- ولیعهد... شما نباید از اتاق خارج شین!
آماریس با شنیدن عنوان او، بلافاصله سرش را بلند کرد؛ او پسر بزرگترین دشمنشان بود؟!
مرد رو به ...
کتابهای تصادفی

