بدرود پرنسس
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر یک
مقدمه:
مردم میگویند، شروع من، پایانم بود.
برای فهمیدن معنای تلخ و زنندهی درد و رنج، زمان زیادی نیاز نبود؛ برای فهمیدن معنای فنا و نابودی، زیادی کوچک بودم؛ به عنوان نوزاد کوچکی که چیزی جز هیچ نمیدانست، نوزادی که هنوز معنای دیدن را، معنای زیبایی و زشتی و رنگ را، نمیدانست؛ کسی که هنوز معنای عشق و محبت را نفهمیده بود که ندانسته به آغوش پر زور نفرت و طمع افتاد.
برای تقلا و فرار زیادی کوچک بودم؛ کوچکتر از آنکه حتی برای سرنوشت سیاهم به سوگواری بنشینم؛ کوچکتر از آنکه بتوانم بفهمم چه بر سرم میآید؛ اما... آیا روزی من هم میتوانم طعم آغوش خالص و پر از مهر و محبت را بچشم؟
آیا من هم میتوانم چیزی جز طرز نوشتن دوست داشتن را بفهمم؟
آیا من هم میتوانم طعم شیرین خنده را، عشق را، محبت را، آرام آرام، مزه مزه کنم؟
یا نه... اینها چیزی جز خیال و وهم نیست و برای من از همان آغاز، شیوهی بقایم فنایم بود؟
به الهه سوگند که آن روز بدترین روز زندگی پرنسس *آماریس بود؛ پشت دروازهی چوبی بزرگی ایستاده بود؛ آنقدر بزرگ که از سه برابر قدش فراتر میرفت؛ بر آن طرح زنی رقصان با پیراهنی بلند و ساده با دقت کنده کاری شده بود؛ درست به اندازهی یک زن واقعی بود! آن حکاکی از شکافی که دروازه را به دو نیم تبدیل کرده بود در امان بود و در، درب سمت چپ قرار داشت.
دخترک خدمتکار، جلو آمد تا گردنبندی را بر گردن آماریس بیاویزد.
*میوسوتیس ظریف و آبی رنگی درون پلاک دایرهای شکل بیرنگ و شفاف آن بود؛ درست شبیه چیزی که از کودکی تا امروز برگردن آماریس بود!
سرخدمتکار که پیرزنی کوتاه قامت، با موهایی خاکستری بود، گ...
کتابهای تصادفی

