خون کور: خیزش محیل
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خونکور خیزش محیل چپتر ۳
یولیان چشمانش را از پدرش دزدید. مردد بود که بگوید یا نه. عاقبت لب گشود اما پدرش حرف خود را ادامه داد:
- من بعد از ویلسمان پسر بزرگ بودم و اون رو مثل برادر و خواهر خودم خیلی دوستش داشتم. تا اینکه پدرم من رو به جانشینی خودش انتخاب کرد. شاهد این بودم که همه ویلسمان رو نادیده میگرفتن و براش ارزشی قائل نبودن.
داریوس آهی دیگر کشید. حسرتهایش بیش از آن بود که یک آه جوابگویش باشد:
- تا اینکه یه روز جسد پدرم توی اتاقش پیدا شد در حالی که یه چاقوی نقره توی قلبش فرو رفته بود.
یولیان لبهایش را روی هم فشرد. تا به حال پدرش اینگونه سفرهی دل نگشوده بود. داریوس دستش را بالا آورد و به ناخنهای تیزش چشم دوخت:
- همه به ویلسمان مشکوک بودن اما هیچ کس نمیتونست ثابت کنه که این کار اون پسر نامشروعه. یکم بعد مادرم خودکشی کرد. درست تو نور آفتاب و موقع ظهر. آخرین نفری که باهاش ملاقات کرده بود، ویلسمان بود.
داریوس صورت باریک و رنگپریدهاش را مالید و دست به سینه شد:
- من به جای پدرم روی تخت نشسته بودم. به خاطر حرف اطرافیان من هم به ویلسمان مشکوک شده بودم. به نظرم اونا درست میگفتن. ویلسمان داشت از همهمون انتقام میگرفت. من بدون تحقیق دستور تبعید بیست سالهی اون رو دادم.
نگاه اندوهناک داریوس روی یولیان برگشت:
- وقتی که ویلسمان برگشت، تو تازه یادگرفته بودی تاتیتاتی راه بری. من تازه احساس خوشبختی کرده بودم. وقتی که اون برگشت حس میکردم که زندگی بیرون از این عمارت امن اون رو قویتر کرده. یه جورایی احساس ناامنی میکردم و سعی داشتم که روز به روز قویتر بشم.
داریوس برگشت و آرنجهایش را روی سنگ خاکستری سرد نهاد. نسیم شبانگاهی موهای بلند سیاهش را در هم آمیخت. داریوس سرش را پایین آورد و نگاهش را به زمین دوخت:
- من میترسیدم. میترسیدم که به سرنوشت پدر و مادرم دچار بشم. میترسیدم که النورا رو از دست بدم.
یولیان مبهوت مانده بود. سابقه نداشت که پدرش از گذشته بگوید. داریوس سر در گریبان فرو برد:
- مدام دنبال بهونه بودم که دوباره ویلسمان رو بیرون کنم و قلمرو خودم رو داشته باشم. برای همین بدبین شدم. حتی طاقت نداشتم ببینم که مادرت با اون مرد یه برخورد کوچیک داشته.
خشم از د...
کتابهای تصادفی
