فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 131

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۳۰

ایل‌هان که فهمید بعد از تمام تلاش‌هایش باید کمان را کنار بگذارد چون پیت هنوز رتبه سوم را نگرفته بود یک لحظه احساس آزردگی کرد، اما به خودش آمد.

«درسته. این فقط یک سلاح خوبه.»

لیرا گفت: [واقعا نگرش مثبتت رو دوست دارم.]

«من هم خودم رو اینطور دوست دارم.»

ارتا گفت: [قبل از این که اینطوری بگی اشکات رو پاک کن.]

ایل‌هان کمان دیگری ساخت. خوشبختانه این بار هیچ محدودیت کاربری بی‌فایده‌ای پیش نیامد و در رتبه افسانه‌ای، کار را یکسره کرد. البته قدرت تمامی‌اش حتی به نصف شلیک خدای مرگ هم نمی‌رسید ولی برای پیت باز هم خیلی خوب میشد.

«پس چون دیر شده، بیا همین جا تمومش کنیم.»

او وضعیت گوشت و خون را در سطل بررسی کرد و قبل از تمیز کردن ابزار باقی مانده، مقداری خون اضافی ریخت.

با این حال، درست زمانی که سطل را به یک طرف کارگاه هل داد، متوجه چیزی شد. قدرتش خیلی زیاد بود.

«ها؟ من که قدرت ابرانسانی رو فعال نکردم.»

[به این خاطره که رده سوم رو کسب کردی. علاوه بر این، فراموش نکردی که به دلیل هزار سال آموزش، آمارهای کاملاً متفاوتی نسبت به بقیه‌ی انسان‌ها داری، درسته؟ اوه، پاداش افزایش وضعیت از ماموریت بهشت هم وجود داره.]

این درست بود. از آنجایی که همیشه با موجودات قوی‌تر از خودش و موجوداتی با سطح بالاتر از خودش می‌جنگید، فراموش کرده بود که بسیار بالاتر از حد متوسط است.

[و اینجا، من فکر کردم که تو از همه‌ی اجساد اژدهایان استفاده می‌کنی.]

«بررسی وضعیت و تماس با انجمن خدای صاعقه مهم‌تره. باید تصمیم بگیرم که بعد از این چه تعداد و چه نوع تجهیزاتی بسازم. هم اینکه در مورد تاریخ فروش تجهیزات بالاتر به وقتش تصمیم بگیرم.»

اگرچه همه چیز در بیرون آرام بود، اما او حقیقت را نمی‌دانست مگر اینکه به درستی تحقیق کند. اگر خدای صاعقه بود که همیشه در خط مقدم علیه هیولاها عمل می‌کرد، آنگاه می‌توانستند اطلاعات لازم را به او بدهند.

لیرا گفت: [فکر کنم داری بیش از حد بهش فکر می‌کنی.]

[خواهیم دید.]

حتی وقتی ایل‌هان با دو فرشته و یومیر که هنوز در خواب بود به آپارتمان برگشتند، الف‌ها همچنان خواب بودند. اما، وقتی شروع به درست کردن مقداری رامن با گوشت کرد، بلافاصله از خواب بیدار شدند و از اتاق خود بیرون پریدند.

«ا، این بو!؟»

«فکر کن بویی هست که اشتها رو زیاد می‌کنه... این دنیا واقعاً... وای اعلی‌حضرت! »

برای الف‌ها که بعد از خوردن سبزیجات در تمام عمر شروع به خوردن گوشت کرده بودند، بوی رامن، آلفا و امگای غذاهای فوری، محشر بود.

علاوه بر این، از آنجایی که در اضافه کردن گوشت خساست به خرج نداد، این رامن دارای قدرت کافی قابل مقایسه با پاداش رئیس سیاه‌چالی بود که در یک بازی RPG ظاهر می‌شد.

«اعلی‌حضرت؟»

«من، خیلی متاسفم! ما با بی حواسی خوابیدیم! باید از شما محافظت می‌کردیم!»

این بچه‌ها با وجود اینکه تازه بیدار شده بودند ارزش این را داشتند که با دوربین از آنها عکس گرفته شود. اگر ایل‌هان با ظاهر لیرا "تربیت" نمی‌شد، قلبش دیوانه‌وار می‌تپید!

«کی از کی محافظت می‌کنه؟ فقط بشینین و بخورین.»

[نمی خواستم الف‌ها رو ببینم که رامن می‌خورن...]

[در آینده چیزهای جالب تری می‌بینی، پس منتظر باش، لیرا. شگفت زده میشی.]

از آنجایی که تمام روز چیزی نخورده بودند، رامنی که ایل‌هان به آنها داده بود را با لذت با چنگال خوردند. البته ایل‌هان فقط تماشا نکرد، بلکه مهارت حکم‌ران را فعال کرد و زیر مجموعه‌ی آنها و حتی آمارشان را تایید کرد.

«اوه، خیلی خوبن.»

همانطور که از بهترین الف‌های بازمانده انتظار می‌رفت، وضعیت آنها به طرز باورنکردنی بالاتر از حد معمول بود. آیا زمانی که از یک نژاد کامل، نابغه‌ها را انتخاب کرد، اینطور شد؟

فقط این نبود. نه تنها تعداد قابل توجهی مهارت‌ داشتند، بلکه تسلط آنها نیز بسیار بالا بود، شاید به دلیل طول عمر طولانی آنها. قوی‌تر از چیزی بودند که ایل‌هان انتظار داشت.

چیز دیگری هم بود که از آن تعجب کرد.

«خب، مهارت‌های تکه کردنتون هم قابل توجهه.»

شاید چون وسط غذا خوردن جواب داد، غذا در گلویش گیر کرد و جریل بعد از سرفه گفت: «*سرفه*. بله.»

آنها که زنده ماندن برایشان جنگ بود، جمع کردن و مهارت تکه کردن امری ضروری بود!

سرانجام فرشتگان متوجه نیت او شدند.

[تو به این بچه‌ها اجازه می‌دی تکه تکه کردن انجام بدن!؟]

[تکه کردن رتبه سوم نژداژدها برای هر کسی ممکن نیست!]

ایل‌هان آنها را نادیده گرفت.

«بعد از غذا خوردن باید کاری انجام بدین. البته، من چند آموزش سختگیرانه انجام میدم، بنابراین لطفاً آماده باشین.»

«ما برای هر چیزی آماده‌ایم!»

پیت با صدای مطمئنی این پاسخ را داد، اما آیا آنها پس از شنیدن آنچه باید انجام می‌دادند، به همین اندازه اعتماد به نفس خواهند داشتند؟ اگر بعد از اتمام کارشان به آنها پاداش‌هایی را که قبلاً آماده کرده بود بدهد، اشک شوق می‌ریزند.

«و لیرا میر رو بده به من.»

[بیا.]

لیرا یومیر را در آغو+ش ایل‌هان گذاشت. الف‌ها که غرق در خوردن رامن بودند سرانجام متوجه او شدند.

«اون بچه کیه؟ خوش تیپ به نظر می‌رسه.»

«به اعلی‌حضرت شباهت داره. برادر کوچک‌ترشه؟»

«پسر منه. اوه، و یه اژدها هم هست.»

الف‌ها در مقابل پاسخ ایل‌هان لال شد.

توضیح دادن همه چیز برای ایل‌هان خسته کننده بود. فقط این را گفت:

«اون خون اژدهایی رو داره که شما رو نجات داد و پنهان کرد پس ازش متنفر نباشین.»

دزد زن، فیریا با سردرگمی پاسخ داد: «اوه، البته. اگه هم اینطور نبود، پسر اعلی‌حضرته، چطور می‌تونیم...»

در همین لحظه، یومیر به خاطر سر و صدا از خواب بیدار شد.

«بیدار شدی؟»

«آره، اوه بابا! و نونای خوشگلم اینجاست و......؟»

یومیر با لبخند‌ایل هان، لیرا و ارتا را نگاه کرد، اما همان لحظه‌ای که نگاهش به چهار الف افتاد، فریاد زد، پشت ایل هان دوید و از عقب به او چسبید. پشت ایل هان گرم بود.

«بابا، اینا کی هستن؟»

«زیردستای من. مهربونن پس لازم نیست ازشون بترسی. گاز نمی‌گیرن.»

[نگو که الف‌ها یه مشت حیوانات گیاهخوارن!]

ایل‌هان در پاسخ فکر کرد. این بچه همین امروز به دنیا آمد! هیچ امکانی وجود نداشت که یک کودک ۶ ساعته فقط به این دلیل که آن اشخاص با پدرش کار می‌کنند، با مهربانی سلام کند و اسمشان را بپرسد.

اما واکنش یومیر خارج از تصور ایل‌هان بود.

«مدل نگاه کردنشون به من ترسناکه. من هنوز ضعیفم!»

«......»

«خجالت می‌کشم. قائم میشم.»

با تمام جادوی خود مهارت پنهان‌کاری را ناامیدانه فعال کرد.

شگفت انگیز بود که واقعا موفق شد حتی با سطح ۱ پنهان‌کاری، از دید الف‌ها ناپدید شود!

«اعلی‌حضرت کجا رفتند؟»

«چطور ممکنه؟ همین الان اینجا بود!»

«......»

[مهارت پنهان‌کاری یومیر به سرعت در حال رشد است.]

[مهارت پنهان‌کاری یومیر به سطح ۱۰ رسید. به دلیل ارتباط با سوارکار، می‌تواند در نزدیکی سوارکار کمی از توانایی پنهان‌کاری او را قرض بگیرد.]

دهان ایل هان باز ماند. فرشتگان هم همینطور.

یومیر از خجالت همچنان صورتش را به پشت ایل هان می‌مالید.

[ایل‌‌هان ...]

«چیزی نگو.»

لیرا می‌خواست چیزی بگوید، اما ایل‌هان جلوی او را گرفت. به این دلیل که بهتر از هر کس دیگری می‌دانست.

کتاب‌های تصادفی