فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۴

می‌خوایی با هم شکار کنیم؟! (۶)

[... چقدر زود زنگ زدی!]

از پشت تلفن مشخص بود که کانگ میرا تعجب کرده. ناخودآگاه، ایل‌هان که فکر می‌کرد آدم بیخودیه، ازش پرسید: «تلویزیون رو دیدی، نه؟»

[... منظورت همون خبر مربوط به سیاه‌چالیه که وسط شهر پیدا شده؟ آره دیدمش.]

»این یه سیاه‌چال نیست، یه هیولاست. خیلیم قویه و قدرت باورنکردنی توی اختفاء داره.»

[... متوجه شدم.]

دیگه لازم نبود ایل‌هان توضیحات اضافه‌تری به کانگ میرا بده. همین کافی بود که کانگ میرا بفهمه اوضاع از چه قراره.

یو ایل‌هان منتظر موند تا ببینه کانگ میرا چه فکری داره به خاطر همین ساکت موند تا بعد از شنیدن حرفای کانگ میرا به کارگاهش بره.

[خوبه که اینو فهمیدیم. خیلی خطرناکه پس.]

«می‌خوام بکشمش. البته نمی‌‌خوام مجبورت کنم که تو هم باهام همکاری کنی.»

گرچه ایل‌هان واقعاً می‌خواست به زورم که شده کانگ میرا رو ببره اونجا ولی سعی کرد که کانگ میرا رو تحت فشار برای شکار هیولای کلاس سه نذاره. اگر کانگ میرا قبول نکنه، ایل‌هان مجبوره تنهایی بره. ولی کانگ میرا با اعتماد به نفس جواب داد:

[من نمی‌‌خوام عقب بکشم. می‌دونم تقصیر منه که به این فکر نکرده بود که شاید هیولاها هنوزم اونجا باشن. اما باید یه کارایی رو قبلش انجام بدم. فقط برای این که خیالمون راحت بشه، به دولت و ارتش خبر میدم.]

«منم قبل شکار باید یه کارایی رو انجام بدم، پس بعداً دوباره بهت زنگ می‌زنم.»

]باشه.]

خیلی عجیب بود. کانگ میرا یه جوری گفت به دولت و ارتش خبر می‌دم که انگار می‌خواد بره به همسایشون خبر بده! البته ایل‌هان می‌خواست ازش بپرسه که چرا راحت این حرف رو زده ولی می‌دونست جوابی نمی‌گیره. فقط از این راضی بود که کار درستی انجام داده.

یو ایل‌هان گوشی رو گذاشت و رفت به کارگاهش. شعله‌ی ابدی هنوز داشت توی کوره می‌سوخت و فلزاتی مثل هارکانیوم هنوز تغییر شکل نداده بودن. در واقع، ایل‌هان زیاد نگران نبود چون می‌دونست جادوی محافظتی فرشته‌ها از کارگاهش مراقبت می‌کنه.

اما نگران اجزایی بود که از بدن پلنگ غول‌پیکر پیدا کرده بود. نگران اجزای پلنگ سیاه بود. وقتی که از شکار برگشته بود با کمک ارتا مراحل اولیه رو روشون انجام داده بود. در کل، استخوان‌ها و چرم ¼ کل بدن پلنگ رو داشت و حالا باید سریع مشغول کار می‌شد.

«خوب، شروع کنیم؟»

[چی می‌خوایی درست کنی؟ اونقدر مواد خام نداری که بتونی سپر و لباس محافظ درست کنی و اگرم بخوایی باهاشون سلاح بسازی کیفیتشون به اندازه‌ی نیزه‌ی فولادیت خوب نمی‌شه.]

درسته که چرم پلنگ انقدر سوراخ داشت که نمی‌شد ازش لباس درست کرد ولی ایل‌هان چیز دیگه‌ای تو ذهنش بود. بدون این که به کنجکاوی ارتا توجهی بکنه، مشغول کار شد.

اولش، قطورترین استخون رو برداشت و فشارش داد. قسمت‌هایی ازش رو برید تا دندونه دندونه بشه و مثل ستون فقرات به نظر بیاد.

ارتا که بهش برخورده بود و غرورش نمی‌ذاشت ساکت باشه، بالای سر ایل‌هان شروع کرد صحبت کردن.

[… می‌گم چی می‌خوایی بسازی؟]

یو ایل‌هان که دید ارتا چقدر با نمک شده، لبخند زد و جواب داد:

«یه ستون.»

]ستون؟]

ارتا که انتظار چنین جوابی رو نداشت، همینجوری پلک می‌زد. اون استخون شکل ستون شده بود. حدوداً دو متر طول داشت و قطرش هم اندازه‌ی بدن یک انسان بود. این ا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همه به غیر من بازگشته هستن را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی