همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جلد ۱
نویسنده: تویکا و تویی کار
پیشگفتار
تنها در زمین
ماه آوریل بود. به محض این که ساعت ۲:۴۵ بعد از ظهر، کلاس تموم شد، یو ایلهان که دانشجوی سال اول دانشگاه بود، زودتر از بقیهی دانشجوها دانشکدهی تجارت و کسب و کار رو ترک کرد. یه جوری با عجله رفت بیرون که انگار میترسید از چیزی جا بمونه. کسی توی دانشگاه یو ایلهان رو نمیشناخت، به خاطر همین هیچ کسی ازش نپرسید کجا میره و چرا میره. یو ایلهان خیلی سریع از محوطه رد شد و به طرف تپه رفت.
برای اولین بار، ایلهان حس کرد که یه مشکلی هست.
«چرا کسی اینجا نیست؟»
در ساعت ۲:۴۵ بعد از ظهر، تمام کلاسای دانشگاه تموم میشد. با این که خیلیا مثل یو ایلهان عجلهای به خونه رفتن نداشتن ولی بازم خیلی عجیب بود که حتی توی محوطه و روی تپه کسی رفت و آمد نمیکرد.
»هنوز که جشنوارهی دانشگاه زمانش نرسیده... بقیه کجان پس؟... نکنه رویدادی چیزی هست که من ازش خبر ندارم؟»
اگر رویدادی برگذار شده، طبیعی بود که کسی این دور و بر نباشه. یو ایلهان بعد از قبولی توی دانشگاه، از تمام گروههای چت دانشجویی خارج شده بود. پس نمیشه گفت که کسی بهش گفته انقدر با عجله جایی بره. خودش با خواست خودش اومده بود بیرون.
یو ایلهان یک دفعه ناراحت شد و از تپه پایین رفت. براش اهمیت نداشت که کسی دور و برش هست یا نه. قبلش میخواست با اتوبوس بره خونه ولی حتی این رو هم فراموش کرد. هیچ ماشینی از کنار یو ایلهان رد نمیشد.
هزار و یک فکر برای یو ایلهان پیش اومد. یک دفعه با خودش گفت: نکنه همایش و مانور رزمی قرار بوده توی دانشگاه برگزار شه؟ یا نکنه قرار بوده همهی دانشجوها با هم قایم باشک بازی کنن؟ ایلهان توی طول عمر بیست سالهی خودش، حتی دست یه دختر رو هم نگرفته بود، پس این تنهایی که توی حیاط دانشگاه حس میکرد براش تازگی نداشت.
اما وقتی از در جلویی دانشگاه اومد بیرون تمام افکارش بهم ریخت.
«موضوع چیه؟»
هیچ کسی بیرون دانشگاه هم نبود.
«چی شده؟»
هیچ کسی اون اطراف نبود!
«چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟»
تمام وجود یو ایلهان رو ترس برداشت و مثل احمقا اینطرف و اونطرف میدوید و همین جملات رو مدام تکرار میکرد. هیچ جا! هیچ کسی نبود! اگر میخواست خودش رو توجیه کنه که «همه با هم رفتن پیکنیک»، فقط حماقت خودش رو نشون میداد. واقعیت چیزی بود که نمیشد ازش فرار کرد.
هیچ کسی دیگه اون طرفا نبود!
از پنجره به داخل رستورانایی که قبلاً میرفت نگاه کرد. غذای که توی بشقابا هنوزم گرم بودن و صندلیها هم جوری پشت میز بودن که انگار تا همین چند لحظهی پیش کسی روشون نشسته بوده.
علاوه بر این، چاپستیک و قاشقا و چیزای دیگه جوری روی میز پخش بودن که انگار آدما یه دفه وسط غذا خوردن ناپدید شدن.
رستورانها و فروشگاههای دیگه هم وضع مشابهی داشتن. فقط اینا این طور عجیب بودن؟ چرا ماشینا اینجوری وسط خیابون ول شدن؟ تمام ماشینای توی خیابون به هم برخورد کرده بودن، انگار رانندههاشون یه دفه وسط رانندگی غیبشون زده باشه. بعضی از ماشینا آتیش گرفته بودن و از بعضیاشونم بنزین میریخت بیرون و نزدیک بود منفجر بشن.
«لعنتی.»
یو ایلهان نمیدونست چی شده ولی حس میکرد که این وضعیتی که توشه خطرناکه. انقدر دوید و دوید که دیگه ماشینی توی خیابون نبود. یک دفعه صدای انفجار مهیبی به گوشش رسید؛ «بنگ». انگار این انفجار منتظر بود تا یو ایلهان برسه که خودشو بهش نشون بده.
موج هوای داغی از محل انفجار به ایلهان رسید. ایلهان یه جوری سریعتر شروع به دویدن کرد که انگار این موج هوا داشت اون رو هُل میداد. بدون هیچ دلیلی زد زیر گریه.
بعد از فرار از محل انفجار، به ایستگاه اتوبوس رسید.
«باید برم خونه.»
با خودش میگفت: اگه برم خونه و غذایی که مامانم برام درست کرده، بخورم، بعدش حموم کنم و بخوابم، ممکنه اوضاع درست بشه.
وقتی داشت میدوید، این فکرای مسخره توی ذهنش میچرخید. ولی طولی نکشید که از این خواب خوش بیدار شد. چون هر چقدر منتظر موند، هیچ اتوبوسی نیومد.
«موضوع چیه؟... لعنتی... اینجا چه خبره؟»
یو ایلهان فکر میکرد که تحمل ذهنی و روحی بالایی داره چون دورهی ابتدایی و راهنمایی هیچ دوستی نداشت و تنها بود. بعدشم اومد به دانشگاه معروفی که هم بگن جای خوبی رفته و هم خیالش راحت باشه که آیندهی خوبی برای خودش میسازه.
میگن آدما برای زنده موندن به ه...
کتابهای تصادفی

