فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چهارده سال گربه ای

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 3 – و این‌جوری شد که من...

با شنیدن صداهای پر جنب‌وجوش بی‌شمار، از چرت کوتام بیدار شدم. آسمون گرفته تاریک و ابری شده و چراغ‌ها از قبل داشتن سوسو می‌زدن.

درحالی‌که به صدای آشنای زن که سرش با مشتریای خودش گرم بود گوش می‌دادم، گوشم رو از میون کیسه‌های زباله بیرون کشیدم.

چیزی که من از حرفای آدما دستم اومد، این بود که امروز تعطیلات نبود. پس چرا انقدر شلوغه؟

با احتیاط رو به خیابون‌ها می‌کنم. در هر مغازه جمعیت زیادی وجود داشت و تعداد افراد و ماشینا هم از حد معمول بیش‌تر بود. به‌طور معمول، زن، الانا برام شام می‌آورد ولی... همون‌طور که فکر می‌کنم، به مغازه زن نگاه می‌کنم، و می‌بینم که او تندتند از طرفی به طرف دیگه می‌دوئه.

مثل این که حالا حالاها قرار نیست غذا گیرم بیاد.

به پشت کیسه‌های زباله رفتم. اگه تو خیابونا منتظر می‌بودم، صددرصد تو یه چیز اعصاب‌خردکن درگیر میشم.

درست وقتی که هوا کاملاً تاریک شده بود و تعداد آدمایی که اونجا می‌اومدن فروکش کرد، بالاخره زن آمد. روی صفحه کاغذی که او در مقابل من قرار داده بود، یک تکه گوشت ماهی وجود داشت، خیلی بیش‌تر از حد معمول.

شکمم تازه داشت گشنش می‌شد و من با قدردانی شروع‌به خوردن کردم.

زن با خودش زمزمه می‌کند و از من می‌پرسد: «امروز ایتو-سان رو ندیدم. تو چی؟»

حالا که حرفش شد، وقتی غذا خوردن رو از سر خودم باز کردم بهش فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که ندیدمش. تازشم ، تو واقعاً داری از آدم اشتباهی می‌پرسی.

بعدشم، من ذره‌ای به این اهمیت نمیدم که این یارو بیاد یا بره.

«اوی~! وقتشه که مغازه رو ببندیم.»

زن جواب می‌ده:«باشه‌باشه، دارم میام.»، و به مغازه برگشت.

من به خوردن غذام ادامه دادم و نسبت به خیابون که الان آدمای کمتری توش بودن، محتاط موندم.

«سلام، هنوز بازین؟»

با شنیدن یک صدای مردانه واضح از اون ور خیابون، ناگهان به بالا نگاه می‌کنم.

در مقابل مغازه‌ای که زن درحال بستن بود، مرد جوانی رو که کت و شلوار سیاه پوشیده بود و نمی‌شناختمش رو دیدم.

«بله، هنوز بازیم.»

«خدا رو شکر. پس، من یکم از این می‌خوام...»

درحالی‌که اون مبادله رو می‌شنیدم، نگاهم رو به سمت غذای خودم انداختم.

از این‌که ناخودآگاه سمت بالا نگاه کردم‌، اعصابم خرد شد و اخم کردم.

«من منتظر اون یارو نیستم یا چیزی. آره. برام مهم نیست که بیاد یا نه.»

نصف غذای روی صفحه...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب چهارده سال گربه ای را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی