حربهی احساس
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴۴
پرسید:
- اون موقع داشتی به چی فکر میکردی که لبخند زده بودی؟
نگاهم رو پایین کشیدم و لبخند محوی زدم.
گفتم:
- اینکه... تو این هیجدهسال چهقدر همه چیز فرق کرده. همهمون عوض شدیم و خوشبختیم. اینکه... اگه هیجدهسال پیش تو منو نمیبخشیدی، اگه بچهمون رو نمیخواستی الان چه اتفاقی میافتاد. اینکه با وجود تموم اون خطاهای گذشتهمون، بازم انگار بخشیده شدیم و فرصت یه زندگی عادی بهمون داده شده.
نگاهش کردم و گفتم:
- وقتی به گذشته فکر میکنم، نمیتونم باور کنم که الان اینجاییم. ما کلی اشتباه کردیم، کلی خطا. بدی کردیم. هرگز اون تفنگِ دستمون رو کنار نذاشتیم و ثانیهای به این فکر نکردیم که خب... قراره بعد این چی بشه؟ تهش به کجا میرسه؟ با وجود همهی اینا سامیار... الان خوشبختیم، و من نمیخوام اینو از دست بدم.
دستش رو دورم حلقه کرد و من رو سمت خودش کشید. بین بازوهاش حبس شدم و سرم رو روی سیـنهش گذاشتم.
موهام رو نوازش کرد و آروم گفت:
- منم همینطور رها... منم همینطور!
***
دکمهی قهوهساز رو زدم و وقتی لیوان پر شد برش داشتم و پشت میز غذاخوری آشپزخونه نشستم.
سامیار یکساعت پیش رفته بود شرکت و من اینجا تنهایی نشسته بودم و منتظر آوین بودم تا بیدار بشه. باید از دلش درمیآوردم. من دلم نمیخواست دخترم ازم کینه داشته باشه.
قهوهم رو سر کشیدم و به ساعت دیواری نگاه کردم. دَه صبح و اون هنوز خواب بود. عجب خوشخوابی!
قهوه رو کامل خوردم و بلند شدم. از پلهها بالا رفتم و سمت اتاقش حرکت کردم. اول خواستم در بزنم؛ اما بعد پشیمون شدم و در رو باز کردم. سرکی کشیدم. کامل زیر پتو بود و انعکاس نوری از زیرش معلوم بود.
کلافه چشمام رو داخل حدقه چرخ...
کتابهای تصادفی

