اصیل و خونخوار
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بدونتوجه به هیچکدومشون، از کنارشون رد شدم و بهسمت در سالن رفتم. بازش کردم و سریع از قصر خارج شدم و شروع به دویدن داخل محوطه کردم و بهطرف دروازه رفتم. دروازه رو محکم هل دادم و از محوطه خارج شدم و توی جنگل تاریک شروع به دویدن کردم.
میخواستم برم پیش اصیلها، به قصر سفید، پیش ملکهایزابلا، پیش دوستهام. نمیخواستم جایی بمونم که هر روزش باید عذاب میکشیدم.
شاخههای درختها و برگها و بوتهها رو کنار میزدم و با تمام قدرتم میدویدم.
اونقدر دویدم تا اینکه از اون جنگل مخوف بیرون اومدم و دقیقاً مقابلم، یه جنگل سرسبز دیدم. مطمئن بودم قصر سفید اونجاست. سریع اون سمت دویدم و داخل جنگل شدم؛ اما برای لحظهای ایستادم. سرم رو برگردوندم و به جنگل پشتسرم نگاه کردم؛ جنگلی که قصر سیاه درش قرار داشت و توی اون قصر دوستانم و حتی آیوان بودن.
چشمهام رو به هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. سرم رو تکون دادم و دوباره شروع به دویدن کردم.
***
- واقعاً از دیدنت خوشحالم عزیزدلم!
سینیتیا این رو گفت و من لبخند زدم. از بغلم بیرون اومد و این بار جنی جلو اومد. اون رو هم بغل کردم و بعد به ملکهایزابلا نگاه کردم که با لبخند دستی روی موهام کشید و گفت:
- از بازگشتت خیلی خوشحالیم افسانهی عزیزم!
بهش لبخند زدم که کامرون پرسید:
- چطور آیوان اجازه داد بیای؟
دستهام رو روی پاهام قلاب کردم. لبم رو تر کردم و گفتم:
- فرار کردم.
چشمهای جنی، سینیتیا و لنو گرد شد و ملکهایزابلا متعجب نگاهم کرد. کامرون با تعجب پرسید:
- چجوری؟!
- باهاش یه دعوایی داشتم و بعد بلافاصله از اونجا در رفتم.
کتابهای تصادفی