اصیل و خونخوار
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آنی گفت:
- تو با اون، هم... اوه خدایا!
متعجب نگاهشون کردم که فاطمه جیغجیغکنون گفت:
- افسانه واقعاً معلوم هست تو داری چیکار میکنی؟!
دستهام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- بابا به خدا من کاری نکردم. چرا اینجوری میکنین؟! اول خودش شروع کرد. بعدش هم، مگه الان من و اون جفت همدیگه...
فاطمه وسط حرفم جیغ زد:
- افسانه خفه شو! خدای من! تو خودت تا دیروز مدام گله میکردی من از آیوان متنفرم، بعد الان دارم میشنوم تو و اون... وای خدا!
- مگه جرم کردم؟!
هرسه با چشمهای گرد نگاهم کردن و آنی گفت:
- الان هم داری طرف اون رو میگیری؟
- چی؟!
سیسیلی گفت:
- افسانه، ما فقط متعجبیم که چرا بعد از اونهمه تنفر از آیوان، حالا داری اینطور رفتار میکنی.
دهن باز کردم تا بگم خودم هم نمیدونم که یهو در سالن باز شد و اون مردکِ چندش، پوسایدون، داخل اومد. با لبخند بزرگی که روی لبش بود گفت:
- آیوان با یه پاتیل سر برگشته. میخواد تشریفات خونخواران رو آماده کنه.
***
من، فاطمه، سیسیلی و آنی خواستیم در بزرگ آشپزخونه رو باز کنیم و سریع داخل بشیم که اون پوسایدون عوضی، همهمون رو کنار زد و با عجله در رو باز کرد. داخل پرید و داد زد:
- آیوان، بهمحضاینکه بهشون گفتم، مثل کانگورو از جاشون پریدن تا بیان تو رو ببینن.
هر چهار نفرمون داخل شدیم و من با دیدن صحنهی روبهروم، چشمهام گرد شد و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
سیسیلی شروع به جیغجیغ کرد:
- آیوان معلوم هست داری چیکار میکنی؟! تشریفات خونخواران؟ واقعاً؟! چند نفر آدم کشتی و سرهاشون رو قطع کردی تا بتونی به تعداد همهی اهالی قصر، سر بیاری؟ هان؟
سیسیلی تندتند و با حرص حرف میزد؛ اما من تمام توجهم به سرهای مختلفی از زن و مرد و پیر و جوون بود که هرکدوم داخل دیگی بزرگ و مملوء از خون، در حال جوشیدن بود.
آیوان بدون این...
کتابهای تصادفی
