اصیل و خونخوار
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱
مقدمه:
هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگیات را عوض کند.
داستان زندگیات چیست؟ چطور آن را نوشتهای؟ عادی و معمولی؟ یک زندگی ساده؟
تو داستانت را یکروند نوشتهای؛ اما نمیدانی آن چیزی که نوشتهات را تغییر میدهد، سرنوشت است.
سرنوشت است که نوشتههای داستانت را عوض میکند، زندگیات را تغییر میدهد، تو را به مسیری دیگر هل میدهد و درنهایت زندگیات را با موجوداتی دیگر رقم میزند.
***
تندتند شروع به دویدن کردم و دستم رو بالا گرفتم. بالاخره اتوبوس ایستاد و من داخل پریدم.
نفسی تازه کردم و بهخاطر پر بودن صندلیها، همونجا ایستادم.
کلی خودم رو نفرین کردم که چرا ماشینم رو با خودم نیاوردم. اگه آورده بودم الان اینطور مجبور نبودم بهخاطر اتوبوس بدوم.
پوفی کشیدم و به نرده تکیه دادم. دستی به صورت عرقکردهم کشیدم. از گرما و همچنین دویدن، نفسم گرفته بود و بالا نمیاومد.
بالاخره بعد از یک ربع، اتوبوس توقف کرد و من بعد از دادن مبلغ به پسر جوون راننده که موهاش رو فشن کرده بود و مثل لاتها شده بود، پیاده شدم و سمت خونه رفتم. زنگ زدم و بعد به دیوارهای آجری تکیه دادم. کمی بعد، درِ رنگورورفتهی خونه باز و فاطمه در درگاه نمایان شد.
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
- کاشکی میذاشتی فردا میومدی!
لبم رو گزیدم و گفتم:
- شرمنده به خدا فاطی! امروز مشتری زیاد بود و ازطرفی اتوبوس...
- خب بابا انقدر حرف نزن. بیا تو.
و کنار رفت و من داخل راهروی کوچیک خونه شدم. کفشهام رو که خاکی شده بودن درآوردم و کنار جاکفشی چوبی و کهنهی راهرو گذاشتم و بعد پشت سر فاطمه از پلههای کوتاه جلوی در ورودی، بالا رفتم و داخل خونه شدم.
...کتابهای تصادفی
