پیش مرگ
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشمانش را باز کرد و بانویی زیبا را دید که با نگرانی به او خیره مانده بود. برخلاف همیشه فضایی ساکت و آرام برقرار و در کنار عطر بی نظیر و احساس آرامش حضور بانوی جوان، ذهن فرسوده اش را تسکین می داد.
ناگهان صحنه ای را به خاطر آورد و بلند جیغ کشید. بدن کوچکش لرزید، دستانش را در بغلش فرو برد و چشمانش را از ترس بست. با این وجود فایده ای نداشت، هنوز درد قطعه های گداخته شده ی فلز، ترس صحنه های شکنجه و قهقهه های گوش خراش آنیسا را در ذره ذره وجودش احساس می کرد. قطرات اشک روی گونه هایش جاری شدند، بدون پناه، باید به تنهایی بر همه این درد ها غلبه می کرد. درد داشت، پوچی، بی کسی و بی چارگی امانش را بریده بود. بانوی جوان با دیدن این صحنه به سرعت او را که اکنون در اندازه ی حقیقی اش بود به آ+غو+ش کشید و با لحنی دلنشین زمزمه کرد:
«چیزی نیست هرمان، چیزی نیست. من اینجام، نگران نباش! همه چی تموم شده باشه. ببین منو، آروم باش پسر.
آفرین. دیگه لازم نیست بترسی!»
پسرک بعد از مدتی گریه کردن اندکی آرام شد، صورتش را پاک کرد و با لکنت پرسید:
«خواهر... بزرگ. من مردم؟»
بانوی جوان با شیطنت لبخندی زد و جواب داد:
«چیه؟ نمی خوای پیشم بمونی؟»
ناخودآگاه افکارش درگیر فکر کردن به آینده شد، بدون مادرش و دور از کاملیا چرا باید این همه درد را تحمل می کرد؟ اگر می توانست در آرامش کنار بانوی بوی یاس بماند چرا باید این همه درد را به جان می خرید؟
اما هنوز، نمی توانست از زیر سنگینی بدبختی ها شانه خالی کند، شاید یک بار دیگر در آینده مادرش را ببیند، سرنوشت خواهرش هم هنوز نامعلوم بود به خاطر کاملیا هم که شده باید ادامه می داد. به پیرمرد فکر کرد اما بدون درنگ او را از افکارش کنار گذاشت.
بعد از کمی تعلل، با صدایی آهسته جواب داد:
«من... هنوز نمی تونم بمیرم !»
«چرا؟ بخاطر اینه که من و دوست نداری؟»
«دوستت دارم ولی... بازم نمی تونم بمیرم!»
بانوی جوان سر پسرک را نوازش کرد و گفت:
«می دونی من هم مثل تو تنهام و کسی و ندارم؟ »
هرمان به انسان های پروانه مانند فکر کرد ولی در همان زمان هم می توانست تو خالی و غیر واقعی بودن آن ها را احساس کند.
«می دونم!»
«شاید به نظرت من عجیبم؟»
«نه، فقط خیلی زیبایی.»
«به نظرت زیبا بودن بده؟»
«نه ولی من به خاطر خانوادم نمی تونم بمیرم!»
«اونا تنهات گذاشتن، پس چرا هنوز بهشون اهمیت می دی؟»
هرمان لبخندی زد و جواب داد:
«خودت چی؟ مگه ...
کتابهای تصادفی

