پیش مرگ
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هرمان کمی من من کرد سپس نفس عمیقی کشید و گفت: «آقای کارتر در شأن انسان بزرگی مثل شما نیست که با تمسخر یه بچه خودتون رو سرگرم کنین!»
جورج نگاهی به چشمان اشک آلود پسرک انداخت اما نه تنها نسبت به او حس ترحمی نداشت بلکه با این قواعد مذاکره احساس پیروزی و شادی می کرد. ظاهری عصبانی به خود گرفت و با صدایی سرد جواب داد: « راست می گی بچه تو لیاقت این و نداری که من باهات شوخی کنم، فکر کردی این قدر وقت خالی دارم که برای کسی مثل تو تلف کنمش. می خوام بری جایی که رکسانای عوضی رفت و برای بانوی جوان خانواده پارکر نوکری کنی. حداقل تا قبل از اون زمان می تونی در آرامش زنده بمونی ولی بعد از اون فقط به شانست بستگی داره. به جاش خواهرت می تونه زندگی خوبی داشته باشه و از سرنوشت نکبت بار تو و مادرت رها بشه! »
از روی عمد نگاهی به سرتا پای بدن کاملیا انداخت و بعد از کمی تعلل ادامه داد: « چی میگی، قبول می کنی یا نه؟»
هرمان هم با تقلید از او به کاملیا نگاه کرد، صورت معمولا گلگونش رنگ پریده بود و به سختی و خس خس کنان نفس می کشید. اما با این وجود هنوز هم نمی توانست به کسی مثل جورج اعتماد کند، سرش را پایین انداخت و آهسته پرسید: « و اگه بگم نه چی؟» جورج بیشتر از قبل احساس سرمستی می کرد، با این که می خواست هر چه سریع تر برای گرفتن سند رستوران نوما پیش حساب دار خانواده برود اما هنوز قصد داشت تا جایی که می تواند از بازی با شکار ضعیفش لذت ببرد، سپس پوزخندی زد و زمزمه کرد:« ببین بچه جون من یه اصل مهم تو تجارت دارم که همیشه باعت موفقیت و پیشرفتم شده، می خوای بدونی چیه؟»
هرمان جوابی نداد و در سکوت به زمین خیره شد، پاهایش می لرزید و هر چه سعی داشت ترس را در دلش سرکوب کند اما در نهایت هنوز یک کودک بی دفاع در برابر هیولای بی رحمی بود که از رقصیدن طعمه اش قبل از صرف غذا سرگرم می شد. جورج با این که سکوت پسرک را دید اما باز هم ادامه داد: « اصل من تو تجارت اینه که وقتی ازت چیزی می خوام یا قبول می کنی و یا مجبوری که قبول کنی، تنها چیزی که انتخابش با خودته اینه که با چه لحن و زبونی قبولش می کنی! تو پسر باهوشی هستی و می دونی وقتی یه دختر مثل کاملیا با سرما و گرما توی سطل های آشغال بزرگ بشه چه عاقبتی در انتظارشه، البته این فقط در صورتیه که بتونه زنده بمونه.»
هوای انبار به شدت گرم بود اما در این لحظه هرمان سوز و گز گز سرما را در عمق وجودش احساس می کرد، انگار آسمان روی سرش خراب شده باشد . در دلش می خواست پیرمرد هر چه زود تر برای بردنش بیاید، قبل از این که جوابی بدهد به سمت در خیره شد ولی خبری نبود. به حال بد روزگار خودش آهی کشید. حتی اگر می آمد هم بعید می دانست از دست یک پیرمرد کارگر در برابر این هیولای پیر کاری بر بیاید. این چند ثانیه برایش مثل ساعت های طولانی عذاب آور بود.
آخرین کلمات و نگاه های مادرش را به یاد ...
کتابهای تصادفی
