پیش مرگ
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هوا صاف و آفتابی بود اما در عین حال رعد و برق می زد، شهر میستریوس ولو ناگهان در جرقه های رعد و برق و گرد باد های متعدد فرو رفت. سطح شفافی مثل آب زلال در کنار مجسمه جد میدان چهار بزرگ به صورت یک در عمودی از هیچ چیز به وجود آمد. با این که ظاهری مثل آب داشت ولی در کمال شگفتی به زمین نمی ریخت.
در این هنگام تقریبا هر سمت میدان از ماشین ها و افراد چهار خانواده موسس پر شده بود اما در باقی شهر به لطف نفوذ این خانواده ها حکومت نظامی برقرار و در نتیجه شخص دیگری به این سمت نزدیک نمی شد.
افرادی از هر خانواده به سمت دریچه شفاف به راه افتادند. امسال صده کامل می گشت و طبق عقاید به خاطر تولد جد موسس نفرات بیشتری اجازه ی ورود به دریچه را داشتند. بنابر این برخلاف روال معمول از هر خانواده چهار تا شش نفر به نوبت وارد دریچه و از دید ناپدید شدند.
مردی چاق با صورتی گریان روی شانه آقای پارکر زد و هق هق کنان گفت : «رئیس امروز روز شکوفایی خانواده پارکر ماست، بالاخره ما هم یه امیدی برای زندگی بیشتر خواهیم داشت. از این به بعد شما رییس کل خانواده هستین رئیس، هوای این چاکر وفادارتون رو هم داشته باشین.»
آقای پارکر وقت گوش دادن به این خزعبلات را نداشت. با یک دست موهای کوتاه دختر بچه ای تقریبا شش ساله را نوازش و با دیگری نشانه ی خداحافظی را برای عزیزانش ادا می کرد.
در کنار زن برادر آقای پارکر، خانمی زیبا پسر کوچکی را در آغوش می گرفت. بدن دختر بچه ای تقریبا دو ساله هم بین پسر و مادر فشرده می شد. این شاید آخرین دیدار خانم با فرزندانش باشد با این که می دانست، اما به ناچار آن ها را در غربت، تنها می گذاشت.
قطرات روی گونه ی پسرش را پاک کرد و دستی به پشتش کشید، پسرک چشم های اشک آلود مادرش را نمی دید اما باز هم غم را در صدایش احساس می کرد. انگار از حقیقت گفته های مادرش با خبر بود.
« هرمان مراقب خواهرت باش، مامان خیلی زود بر می گرده و دیگه تنهاتون نمی ذاره، بهت قول می دم. قوی باش پسرم از این به بعد سرپرست، مرد و بزرگ خانواده تویی. وقتی برگردم اگه ببینم یکدومتون ناراحتین من می دونم و تو! پس با تموم وجودت از کاملیا و مخصوصا خودت مراقبت کن، ببخشید که مامان خوبی براتون نیستم. »
هرمان لبش را محکم گاز گرفت و صدای هق هقش را خفه کرد، با این که فقط شش سال داشت اما سختی های زندگی، درک و منش بیشتری به او بخشیده بود.
برای آخرین بار احساس امنیت آغوش مادرش را در...
کتابهای تصادفی
