تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اکسترا 3
پس از آن رونگزن 2.5 سال منتظر ماند تا کیوشیائوهای به کشور بازگردد.
در این بین، رونگزن و کیوشیائوهای هر هفته یک تماس تلفنی بین اقیانوس آرام داشتند. گاهی اوقات کیوشیائوهای تماس میگرفت، اما بیشتر اوقات این رونگزن بود که زمان را محاسبه میکرد و تماس میگرفت. شاید به این دلیل بود که کیوشیائوهای را از دست داده و دوباره به دست آورده بود، اما رونگزن واقعا برای ارتباط بین خودشان ارزش قائل بود و از آن محافظت میکرد.
علاوه بر این در کلاسهای مهدکودک، رونگزن هیچ دوست خوب دیگری نداشت. حتی زمانی که به مدرسه ابتدایی رفت، تمام اوقات فراغت خود را صرف مطالعه میکرد. در اطراف او هیچ دوست صمیمی دیگری مانند کیوشیائوهای وجود نداشت.
این وضعیت چیزی بود که مادر رونگزن، لینچینگ، مدت زیادی متوجه آن نشد.
از این گذشته او معمولا بسیار مشغول کار بود. وقتی عصرها با پسرش ارتباط برقرار میکرد، رونگزن همیشه بسیار مطیع در اتاق او میماند تا کتابهای او را بخواند.
تا زمانی که معلم مهدکودک با خانه آنها تماس گرفت تا با هم صحبت کنند و این واقعیت را فاش کرد که به نظر میرسد رونگزن چندان مایل به تشکیل گروه با بچههای دیگر برای بازی نیست.
حتی اجازه نمیداد روی صندلی کنارش بنشینند.
لینچنگ بلافاصله به یاد کیوشیائوهای افتاد. او فکر میکرد با روش و شیوه تفکر پسرش آشناست. فکر میکرد این کار او صرفا لجبازی است، اما نمیتواند در برابر توانایی طبیعی کودک برای فراموش کردن مقاومت کند. با گذشت زمان، رونگزن بطور طبیعی دوستان جدید پیدا میکرد. بنابراین تنها کاری که انجام داد این بود که به رونگزن کمک کرد تا اردوهای تابستانی، فعالیتهای ورزشی، باشگاه شطرنج و سایر فعالیتهای فوقبرنامه را ترتیب دهد. این گونه رونگزن که معمولا ساکت بود میتوانست با افراد بیشتری آشنا شود.
با افزایش فعالیتها، به نظر میرسید که رونگزن به اطراف میرود.
او کسی بود که از اکثر بچهها ساکتتر بود. وقتی نوبت به لینچنگ رسید، او با آن مانند تکالیفی که معلمش تنظیم میکرد، رفتار مینمود. آنها را به خوبی تکمیل میکرد. حتی در برخی موارد او توانایی طبیعی برای رهبری گروه را از خود نشان داد. وقتی نوبت به انتخاب یک رهبر تیم میرسید، این نقش اغلب به رونگزن میافتاد.
با وجود اینکه در همه چیز خوب عمل میکرد، مهم نبود چقدر لینگچینگ پیشنهاد یا سئوال به او میداد، هرگز داوطلبانه هیچ کودکی را با خود به خانه نیاورد. این باعث شد که واقعا مادرش احساس درماندگی کند. پس از مدتی فکر کردن، او و همسرش، رونگسییو تصمیم گرفتند که صاحب فرزند دوم شوند.
معلوم شد فرزند دوم آنها دوقلوست. این غیرمنتظره بود. در اصل زن و شوهر میخواستند رونگزن یک برادر یا خواهر برای همراهی داشته باشد.
بالاخره او دوستان خیلی کمی داشت. در 3 سال، لینچینگ میتوانست همه آنها را از جمله کیوشیائوهای با یک دست بشمارد.
این ماجرا ادامه داشت تا زمانی که کیوشیائوهای به کشور بازگشت و زنگ خانه آنها را فشار داد. از همان روز دوباره هیجان و نشاط طبیعی یک کودک به چشمان رونگزن بازگشت.
لینگچینگ واقعا ...
کتابهای تصادفی

