تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل44 – خانواده بای
«آقای بای، آقای بای! میتونیم ازتون بپرسیم آقای کیو واقعا به شما کمک کرد تا 5 ملیون یوان رو بازپرداخت کنید!؟»
«دلیلش چیه؟ به خاطر ارتباط خانوم بایلانگه؟ ممکنه شما از قبل از رابطه اونا خبر داشته باشید!»
«اگه ازش اطلاع داشتید و تائیدش نکردید، چرا هنوز پول آقای کیو رو برنگردوندید؟! لطفا توضیح بدید؟!»
«یا متوجه نشدی آقای بای!؟ حالا میدونی که باید 5 ملیون آقای کیو رو پس بدی!»
«دیروز که مادرتون گفت الان ما دوتا بهم بدهکار نیستیم، از این 5 ملیون حرف میزد؟!»
«میشه بپرسیم آقای بای برای این 5 ملیون چیکار کرده؟ 5 ملیون مبلغ کمی نیست، آیا برای بازپرداختش برنامه مناسبی تدارک دیدید؟»
«بعد از استخدام یه نفر که خانوم بایلانگ رو کتک بزنه، نمیترسی که آقای کیو برای گرفتن بدهیش بیاد!»
«به نظر میرسه خانوم بایلانگ تصمیمی برای طرح اتهامات جانبی نداشته. آقای بای به نظر شما اون به سراغ مقامات میره یا نه؟!»
پس از فاش شدن خبر درمورد قرض او، بایلی توسط دهها روزنامهنگار که بیرون ازخانه در کمین منتظر او بودند، به محض خروج محاصره شد. این صحنه حتی از روز قبل هم بزرگتر بود. بایلی نتوانست فشار را تحمل کند و بلافاصله به خانه بازگشت و در را بست، با این حال صدای فریادهایی که سئوالات را مطرح میکردند هنوز از بیرون شنیده میشد.
«آقای بای، آقای بای!؟ در رو نبدید! بیاید بیرون و به چندتا از سئوالات ما جواب بدید ..»
«مادر بای خونه هستند، درسته؟! لطفا میشه بگید بیرون بیاند تا باهاشون مصاحبه کنیم ...»
«پدر بای چطور، نظر اون چیه؟! آیا پدر بای مثل شما دو نفره و بایلانگ رو قبول نداره...»
صداهای [پنگ-پنگ-پنگ] روی در واقعا بسیار تهاجمی بود.
بایلی با حالتی رنگ پریده به اتاق نشیمن برگشت. مادر بای و پدر بای نیز این همهمه را شنیدند و به نظر نگران میرسیدند.
پدر بای با صدای ضعیفی پرسید: «اونا، اونا هنوز بیرونند؟ مگه الان ساعت پایان کار نیست؟ چطوری هنوز اون بیرونند؟»
خلق و خوی بایلی به شدت بد بود: «احمقی؟ فکر میکنی روزنامهنگارا ساعت کار منظم دارند!» و مادرش را مورد انتقاد قرار داد: «مامان چرا دیروز این طوری حرف زدی؟ این طوری دیگه نمیتونم چیزی رو رد کنم. اونا به حرف دیروز تو چسبیدند و دارند دردسر درست میکنند!»
مادر بای هم عصبانی شد: «مگه این کار رو برای تو نکردم؟ وقتی شنیدم اون مرد بدبخت میخواد 5 ملیونش رو پس بدی، خیلی عصبانی شدم، فقط ازش خواستم کمی با پول ما رو حمایت کنه و اون هنوزم میخواد پسش بگیره؟! اون قطعا کلهش خرابه. اینطوری نیست؟ تو چرا یه نفر رو استخدام کردی که اون کار رو بکنه؟»
وقتی مادر بای این حرف را زد، چهره خمشگین بایلی کمکم خجالت زده شد.
البته او به والدینش نگفته بود که پول گرفته تا کسی را پیدا کند که بایلانگ را بزند. دلیلی که به آنها گفته بود این بود که بایلانگ آمده بود تا از او بخواهد 5 ملیون را پس بدهد و او هم یک نفر را استخدام کرده بود تا برود با او گفتگو کند. انتظار نداشت آن شخص از خشونت استفاده کند. بنابراین همه چیز فقط سوءتفاهم و تصادف بود.
وقتی مادر بای درباره بازپرداخت پول شنید، بلافاصله وحشت کرد. تمام افکارش پر از چنین چیزهایی بود. او هنوز پیشنهاد بایلانگ برای استفاده از 2 آپارتمان گرانبهای خود برای بازپرداخت پول را فراموش نکرده بود.
به همین دلیل فرصت را غنیمت شمرده که به آن شخص بگوید 5 ملیون را فراموش کند. وگرنه به فکر 2 آپارتمان او خواهد بود. مادر بای احساس نمیکرد که کار اشتباهی انجام داده باشد: «بهرحال از اول همه چیز تقصیر اون بود. مگه اون قبلا خودش رو نفروخته؟ پس چرا باید برگرده و از ما بخواد پول رو پس بدیم؟»
چهره پدر بای تغییر کرد. او نتوانست خوددار بماند و گفت: «صبر کن، مگه ما قبلا توافق نکرده بودیم که پول رو به آرومی بازپرداخت کنیم؟ اگه چیزی که آهلنگ اون روز گفته درست باشه، پس باید ...»
مادر بای با صدای بلند حرف او را قطع کرد: «آدم سفیه احمق! بهرحال این تقصیر اونه که این آشوب به پا شده! فکرش رو بکن، حالا که اونا آبروی اون رو بردند، همه این رو میدونند، آهلی چطور باید به تجارتش ادامه بده!! این یعنی اگه تجارت آهلی شکست بخوره، تقصیر اونه. تقصیر اونه و هنوزم از ما میخواد پولش رو پس بدیم؟! اون 5 ملیون باید جبران اون واسه ما باشه!!»
پدر بای دهانش را باز کرد: «اما ...» مادر بای دوباره حرفش را قطع کرد: «هنوز سرزنشت نکردم، نه!! همه چیز از اولم تقصیر تو بود! خیلی وقت پیشم بهت گفتم نمیخوام بچهدار بشم اما تو اصرار داشتی یه بچه دیگه هم داشته باشیم!! حالا ببین چی شده!! اینکه ازش برای یه کم پول کمک بخوای مثل مردن شده. تو گفتی اون میتونه به آهلی کمک کنه، اما مثل اینه که پاش رو عقب بکشه!!»
مادر بای با عصبانیت پدر بای را سرزنش کرد. بایلی که کنار آنها ایستاده بود، صورتش را مالید. از اینکه برای یک سود کوچک همه چیز را از دست داده بود، پشیمان بود.
او حتی فرصت نکرده بود به پدر و مادرش بگوید که پس از بازپرداخت 5 ملیون، دوباره از دوستش پول قرض کرده تا با ...
کتابهای تصادفی



