ارباب دوم ما
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دستم را کشید، کمرش را خم کرد و در کنار صورت پایینم پرسید:
"میدونی در این زندگی از چه چیزی بیشتر پشیمونم؟"
سرم را به زور تکان دادم، نمیدانستم. چیزی نمیدانستم.
ارباب دوم با صدایی لرزان پاسخ داد:
"که تو رو یادم نیومد"
ارباب دوم دستم را کشید و روی سینهاش گذاشت. اشکهای داغش روی مچ دستم حلقه زد و احساس کردم قلبم آنقدر غیرقابل تحمل فشار می آورد که دلم میخواهد بمیرم.
"ارباب خیلی متاسفه که تورو یادش نیومد"
دستم را گرفت تا بارها و بارها به سینهاش بکوبد.
" تو دو سال رو تو حیاط من موندی، اما من واقعاً نمیتونم تو را به یاد بیارم. حتی میتونم به خاطر بیارم چند تپه و حوض ساختگی توی حیاط خونهم داشتم، اما نمیتونم تورو به یاد بیارم. تنها کسی در زندگیم که رهام نکرد و با این حال نتونستم اون رو به یاد بیارم. بگو بهم دروغ گفتی، واقعاً تو حیاط من بودی؟"
ناگهان آنقدر عصبانی شدم که دلم میخواست بمیرم. من به گریه افتادم:
"من به شما دروغ نگفتم. بودم! من...اونجا بودم..."
ارباب در یک حرکت مرا در آغو+ش گرفت و با صدای آهستهای گفت:" تو به من دروغ نگفتی، میدونم که بهم دروغ نگفتی. حالا، وقت سزای اعمالم رسیده. قبلا که تو رو داشتم ندیدمت. حالا که میخوام ببینمت، تو میخوای بری. میمون کوچولو، میخواهی ارباب به زندگی ادامه بده؟"
گریهام شدید تر شد. ارباب دوم بوی بسیار خوبی داشت؛ تمیز و کمی گرم. مدتی گریه کردم و در آغوش ارباب دوم به خواب رفتم. مدتی بیدار شدم متوجه شدم که ارباب دوم هم خوابش برده است.
بدنش به پهلو خم شد و دستانش را دور من انداخت. وقتی کمی حرکت کردم، دستهای ارباب دوم محکم شده و چشمانش باز شد.
من فقط یک میمون کم تجربه بودم، این اولین باری بود که در آغوش یک مرد از خواب بیدار می شدم. برای حفظ حیا و عفتم تلاش کردم. بازوهای ارباب دوم مانند حلقههای فلزی بودند و من نمیتوانستم آزاد شوم.
به ارباب دوم گفتم ول کنند. ارباب دوم به من نگاه کرد، در حالی که صورتش بیحالت بود و پرسید: "اگه اجازه بهت بدم و تو واقعا بری، مشکلی نداره که ارباب دوم میخزه و دنبالت میکنه؟"
از حرکت ایستادم. از این گذشته، آغوش ارباب دوم بسیار پهن و گرم بود. بعد از مدتی دراز کشیدن، با صدای آرامی گفتم:
"من نمیخوام معشوقه باشم"
ارباب دوم با خنده آرام بالای سرم گفت:
"چرا؟"...
کتابهای تصادفی


