وانپیس: ایس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر سوم
سفر ما ادامه داشت و ما دقیقاً قبل از شینسکای بودیم. سفر ما در گرندلاین به پایان رسیده بود و نیمهی اول راه را تمام کرده بودیم.
با گذشت زمان، دزدان دریایی اسپِید به بیستنفر عضو رسیده بود و یکی از آنها هم یک حیوان بود. اکنون ایس و بقیهی خدمه، در نظر دزدهای دریایی متفاوت دیده میشدند و در طول سفر، بونتی کاپیتان ما بالاتر و بالاتر میرفت.
ما انتظار داشتیم که با شور و هیجان زیاد وارد شینسکای شویم، ولی اوضاع به این خوبی پیش نرفت؛ اولین هشدار از طرف جمجمه آمد.
ایس گفت: «پوشش.» و این کلمهی ناآشنا را تکرار کرد.
ما در کابین کشتی بودیم. ایس روی صندلی نشسته بود و کوتاتسو روی پاهایش بود؛ حیوان بزرگی که بهشکل یک توپ جمعوجور درآمده بود و در آرامش خوابیده بود.
جمجمه نقشهای از دریا روی میز داشت تا راحتتر توضیح دهد. او گفت: «درسته. ما باید با یه نوع پوشش کشتی رو بپوشونیم تا از زیر آب رد بشیم.»
طبق لوگپوز[1]، جزیرهی فیشمنها ته دریا مقصد بعدی بود و خوب ما با وضع فعلی نمیتوانستیم تا آنجا پیش برویم، پس باید با یک نوع پوشش ویژه، کشتی رو میپوشاندیم.
و ما کجا میتوانستیم چنین پوششی پیدا کنیم؟
ایس با نگاهکردن به نقشهی جمجمه گفت: «مجمعالجزایر شابوندی...»
این مکان، مجموعهای از جزایر بزرگ و کوچک بود و با پیشنهاد جمجمه، دزدان دریایی اسپِید بهسمت مجمعالجزایر شابوندی حرکت کردند.
«از نظر فنی، این مجمعالجزایر حتی جزیره هم نیستن. درواقع اونها درختای فوقالعاده بزرگی به اسم یاروکیمان مَنگروو[2] هستن که جزایر روی ریشه اونها ایجاد شده.»
نگاهی به نقشهی جمجمه انداختم و گفتم: «آهان فهمیدم. چون اونجا درواقع یه جزیره نیست پس سیگنالهای مغناطیسی هم نداره و بهخاطر همین لوگپوز به سمت اون نشون داده نمیشه.»
هفتادونه جزیره که روی ریشهی درختان بزرگ واقع شده بودند و مردمی که آنجا زندگی میکردند! حتی تصورش هم شگفتانگیز بود.
«من نظرم روی یه پوشش درجه یکه، ولی ثابت شده که نصبکردنش در کمترین حالت سه روز طول میکشه.»
ایس با چهرهای ناراضی گفت: «سه روز تاخیر؟؟»
ایس معمولاً با نقشهها مشکلی نداشت، ولی او الان از شدت هیجانی که برای شینسکای داشت، مثل یک ماهیِ بیرون از تنگ بود؛ پس خیلی طبیعی بود که بهجای «سه روز ماندن» بگوید «سه روز تأخیر».
ایس پرسید: «غذاهای جزیره چهطوره؟ خوبن؟»
که باز هم از نگرانیهای مخصوص ایس بود.
«مجمعالجزایر شابوندی یکی از مکانهای توریستی ابتدای شینسکایه و من مطمئنم مکانهایی با غذاهای عالی اونجا وجود داره.»
ایس زمزمه کرد: «آهان، دونستنش خوبه...»
با اینکه او تظاهر میکرد با دقت گوش میدهد، ولی من میتوانستم برق چشمانش را ببینم و او نمیتوانست هیجانش از سفر بعدی را پنهان کند.
ایس با اشاره به نماد بزرگ روی نقشه گفت: «این مکانی که روش جمجمه هستش رو باید ازش دوری کنیم؟»
جمجمه از این سوال ناراحت شد و گفت: «منظورت چیه ایس؟ این نماد منه و اون مکانیه که من میخوام به اونجا برم. در واقع اون مکان جاییه که الان داریم میریم.»
«اه... میگم من تنها کسیام که از رفتن به جایی با همچین نمادی ناراحته؟»
«عه واقعاً؟؟ خب پس...» جمجمه یک خودکار درآورد و یک قلب بزرگ دور جمجمه کشید.
ایس نگاه شکاکی به من انداخت و من هم با او مخالف نبودم.
کشتی ما به راهش ادامه داد، تا اینکه بالاخره به جزایر شابوندی رسیدیم.
تقریبا جایی بودیم که جمجمه روی نقشه مشخص کرده بود و از روی عرشه، درختان جادویی را که تا آسمان رفته بودند تماشا کردیم.
زمزمه کردم: «خیلی بزرگن...»
نفهمیدم که دارم بلند حرف میزنم. اندازهشان غیرقابلتصور بود.
صمغی که از ریشهی درختان ترشح میشد، برای پوشش ویژه استفاده میشد.
وقتی ریشهی درختان هوا را آزاد میکردند، این هوا توسط صمغها گیر میافتاد و حبابهایی تشکیل میشد که شناور میشدند؛ این حبابها دائماً در مجمعالجزایر شابوندی تولید میشدند.
نور خورشید از سطح حبابها منتشر میشد و رنگینکمان درست میکرد؛ منظرهای که بهقدری خارقالعاده و بینظیر بود که خشکم زده بود. در فاصلهای دور، یک چرخوفلک بزرگ هم وجود داشت که توسط حبابها احاطه شده بود.
احساس میکردم که دارم خواب میبینم. اعتراف میکنم که نمیتوانستم کلمهای برای توصیف زیباییاش پیدا کنم.
گفتم: «نمیتونم الان متوقف بشم.»
کتابی از جیب کتم درآوردم و شروع به نوشتن دربارهی این منظرهی افسانهای کردم. هر کلمهای که به ذهنم میرسید را مینوشتم؛ کلماتی که در آن لحظه، همینطور پشتسرهم و روان به ذهنم میرسید. استعدادم در نوشتن داشت مرا میترساند. فکر کنم بالاخره اینهمه نوشتن بعد از مدتی نتیجه داد.
بعد، صحبتهای آرام مردمی را که به من نگاه میکردند شنیدم.
«این دیگه چیه؟»
«منظور از این کارها چیه؟»
«حبابهای شناور» تنها کلمهای بود که میتوانستم برای این منظره استفاده کنم.
در کتاب نوشتم: «آیا مردی که هیچوقت ریشه نمیاندازد، لیاقت زندگی روی ریشه را دارد؟ این چیزیست که من میگویم! ویوا شابوندی!»
«این دیگه چه کوفتیه؟»
داد زدم: «نههههههههههه بچهها اونو بلند نخونین.»
عرشه از خنده منفجر شد.
«هی، من فکر میکردم تو میخوای یه ژورنال ماجراجویی بنویسی، نه یه کتاب شعر.»
«نمیدونم. شاید این زیادی از سطح تو بالاتر باشه.»
ملوانان به من طعنه زدند و سعی کردند جلوی خندههایشان را بگیرند.
«ای... این فقط یه یادداشت واسه طرح کلی هستش. بعداً تبدیل به طرح ژورنال میشه و وقتی تمومش کنم، قراره خیلی بهتر بشه. صبور باشید.»
«حتما حتما، نمیتونیم واسه خوندنش صبر کنیم.»
یکی از ملوانان وقتی داشت سر پستش برمیگشت گفت: «اگه میخوای یه داستان خوب بنویسی، اسم من رو بیار و قهرمان داستان بکن.»
من هم رفتن آنها را تماشا کردم و با خودم قسم خوردم که اگر روزی این داستان را کامل کردم، هیچوقت اسم آنها را وارد داستان نکنم.
کشتی دزدان دریایی اسپِید مسیر خودش را از بین ریشهها پیدا کرد. به جایی دور از چشم بقیه حرکت کردیم تا پهلو بگیریم و پیاده شویم.
جزایر شابوندی یک بندر رسمی داشت که طبیعتاً ما از آنجا دور ماندیم.
ما باید برای سه روز در این جزیره میماندیم تا روند تشکیل پوشش ویژه تکمیل شود، ولی اگر در این سه روز توسط نیروی دریایی، بونتیهانترها و دزدای دریایی دیگر پیدا میشدیم، همهچیز خراب میشد.
در جزایر شابوندی چند منطقهی بیقانون وجود داشت که دولت نمیتوانست آنها را کنترل کند و ما هم یکی از آنها را انتخاب کردیم؛ بههرحال یک منطقهی بیقانون خیلی بهتر از جایی بود که نیروی دریایی میتوانست سعی کند ما و کشتیمان را توقیف کند.
ما جایی بین ریشههای بزرگ درخت پیدا کردیم و کشتیمان را داخل آنجا بردیم و آمادهسازیهای پوشش را انجام دادیم. جمجمه هشدار داد که: «فقط نباید مراقب نیروی دریایی و بونتیهانترها باشید، بلکه باید مراقب نجیبزادهها و بردههاشون هم باشین. خطر زیادی این اطراف وجود داره، سعی کنین از دردسر دور بمونین تا پوشش ما تموم بشه.»
او به ایس نگاه کرد و گفت: «مخصوصاً تو جناب ایس! منظور حرفم دقیقاً با توئه.»
ایس درحالیکه چشمانش از نگاهکردن به جزیره برق میزد گفت: «هاه؟ چی شد؟»
«گفتم که باید از دردسر دور بمونی.»
ایس گفت: «آره آره فهمیدم... فکر میکنی اون گرامانهای اونجا خوشمزهان؟»
«ایس فکر کنم تو واقعاً نگرفتی چی گفتم.»
گرامان نان بخارپزشدهای بود که داخلش از خمیر لوبیای شیرین پر میشد و مخصوص جزایر شابوندی بود. در واقع تنها چیزی که ایس به آن فکر میکرد، این بود که بعد از پیادهشدن از کشتی چه بخورد.
جمجمه آهی کشید و به من نگاه کرد. به او گفتم: «نگران نباش من حواسم بهش هست. اگه کسی حواسش به ایس نباشه، ممکنه بره یکی از این نجیبزادههای جهانی رو آتیش بزنه.»
جمجمه وحشت کرد و گفت: «حتی حرفشم نزن. من شاید دیوونه باشم، ولی منم جرأت ندارم همچین کاری بکنم. این دیگه جرأتداشتن نیست، عملاً خودکشیه.»
به جمجمه نگاه کردم و خندیدم. اون هم بعد از مدتی خندید. به مقصد رسیده بودیم و کشتی بالاخره متوقف شد.
با رسیدن کشتی به ساحل، خدمه آرامش بیشتری پیدا کردند.
جمجمه گفت: «درسته که نجیبزادههای جهانی هم دردسرن، ولی خب، تا وقتی که نیروی دریایی نباشه من نگران...»
صدای آشنایی گفت: «پس اینجایی مشتآتیشی، دوباره همدیگه رو دیدیم.»
جمجمه بهسرعت چرخید و با استرس به کنار کشتی نگاه انداخت.
آن صدا ایندفعه گفت: «آروم بیاید بیرون. ایندفعه دیگه بازداشتید.»
لازم نبود ببینمش تا بفهمم ایسوکاست؛ او کنار کشتی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
«دوباره که اون اینجاست. تا الان چندبار شده؟»
آمدن او باعث شد خدمه بین خودشان حرفهایی را زمزمه کنند، ولی نه بهخاطر ترس، بلکه بهخاطر خستهکنندهبودن این اتفاق.
از زمان ورود ما به گرندلاین، ایسوکا کلاً دنبال کشتی ما بود و به دستگیرکردن ایس وسواس داشت. هردفعه او را میدیدیم، فرار میکردیم و او دوباره در مقصد بعدی ظاهر میشد.
ایس که روی عرشه بود با صدای بیتفاوتی گفت: «اوه اینکه ایسوکاست، سلام چهطوری؟ اومدی تعطیلات؟»
«البته که نیومدم تعطیلات احمق! اومدم تو رو دستگیر کنم.»
«آها اوکی! آهای ایسوکا میگم این منطقه بهغیراز گرامان دیگه چه غذاهای مخصوصی داره؟»
«اگه واسه سوغاتی میخوای، من کراکرهای برنجی گراسن رو پیشنهاد میدم. از اونها واسهی زیردستام خریدم، خیلی خوب پخته شده... هی من که بهت گفتم تو تعطیلات نیستم!»
ایسوکا این جمله را داد زد، ولی من و احتمالاً کل خدمه در این فکر بودیم که:
اون تو تعطیلاته...
اون قطعاً تو تعطیلاته...
اون مطمئناً تو تعطیلاته...
و نکتهی بدتر این بود که لباس نیروی دریایی را نپوشیده بود؛ یک لباس راحتی و توریستی پوشیده بود. احتمالاً وقتی داشته در این جزیره خوش میگذرانده کشتی ما را دیده بود. اصلاً چهطور ممکن بود در این جزیرهی بزرگ لعنتی به این شخص بربخوریم؟ انگار که سرنوشت داشت کار خودش را خوب انجام میداد...
به زبان ساده، ایسوکا آدم خوبی بود؛ او احساس عدالتطلبی شدیدی داشت و فداکار و صادق بود.
او در مبارزه قدرتمند بود، ولی در مواقع نیاز ضربهی نهایی نداشت؛ بهخاطر همین ایس میتوانست در مواقع نیاز از او دور شود و این اتفاق به یک الگو تبدیل شده بود و همیشه هم اتفاق میافتاد.
ایسوکا نه فقط برای ایس، بلکه برای همهی ما یک چهرهی شناختهشده بود. او احتمالاً از تعریف خوشش نمیآمد، ولی بیشتر از اینکه شبیه افسر نیروی دریایی باشد، یک فرد عجیبوغریب بود که هر جا ما میرفتیم او هم آنجا بود.
جمجمه گفت: «هعیی... حداقل اینبار زیردستاش باهاش نیستن.»
ایسوکا تنها بود؛ احتمالاً برای لذتبردن از مرخصی، تنها به این جزایر آمده بود.
«اگه خودش تنها باشه، مطمئنم که میتونیم مثل همیشه از پسش بربیایم.»
احترامی که ایسوکا از خدمهی ما بهدست آورده بود، در همین حد پایین بود.
«آره، درسته. بعداً میتونیم دوباره کشتی رو قایم کنیم.»
موافقت کردم، چون متوجه شده بودم که تفاوت زیادی بین ایس و او وجود دارد.
«بیا پایین مشتآتیشی و خودت رو تسلیم کن.»
آهی کشیدم و با فشار گفتم: «واقعاً فکر میکنی ما الان از کشتی پیاده میشیم؟»
او یک زن لجباز بود و من هم داشت حسودیام میشد؛ کاش یک زن لجباز هم اینطوری دنبال من میآمد.
جمجمه همیشه ایسوکا را بهخاطر سرسختی و تسلیمنشدنش در تعقیب ما تحسین میکرد.
آرام یادش انداختم. «اما اون هنوز هم عضو نیروی دریاییه.»
جمجمه آه کشید و گفت: «آره، میدونم میدونم...»
ایسوکا داد زد و خندید. «شما قصد دارید پوششی اطراف کشتیتون ایجاد کنید، مگه نه؟ ایندفعه دیگه راه فراری ندارید.»
من در شگفت بودم که او گلویش درد نمیگرفت اینقدر که دادوبیداد میکرد؟
لحظاتی بعد شکمم غرید. میخواستم پیاده شوم و چیزی برای خوردن در جزیره پیدا کنم، ولی الان دیگر ممکن نبود؛ باید چیزهای ماندهای که در کشتی بود را میخوردم تا ایسوکا بالاخره خسته شود و شانسی برای پیادهشدن از کشتی به من بدهد.
«هی ایس، فکر کنم باید غذا...»
متوجه شدم که ایس روی عرشه نیست و با تأخیر فهمیدم که او از لحظاتی قبل، دیگر به حرفهای ایسوکا گوش نمیداده.
«لعنتی قسم میخورم اگه پیداش کنم...»
پایین کشتی، ایسوکا هنوز هم سر جایش ایستاده بود و حتی صورتش را هم تکان نمیداد.
«آخه لعنتی تو چهقدر میتونی بدون پلکزدن دووم بیاری؟»
باورنکردنی بود که ایسوکا تمام مدت به یک سمت کشتی مستقیم خیره شده بود و حتی پلک هم نزده بود. ایس با دانستن این موضوع، از طرف دیگر کشتی که او نمیدیدش فرار کرده بود.
«هاهاها! بهخاطر این ساکتی که ترسیدی و میدونی هیچ راه فراری برات وجود نداره، مشتآتیشی؟ بالاخره وضعیت دستت اومد؟ هوی به من گوش میدی؟ جواب من رو بده! مشتآتیشی رفتی خوابیدی؟»
ایس قطعاً تا الان فرار کرده بود.
همچنان که او داشت داد و فریاد میکرد، من هم با ترحم به او خیره شده بودم. مطمئناً ایس الان در بازار و غرفههای شهر در حال گردش بود و هرچه غذای خوشمزه پیدا میکرد میخورد، اما ناگهان...
«ایس کجاست؟»
درِ کشتی با صدای آرامی باز شد و مردی که بهسختی صورتش را نشان میداد، بیرون آمد: میهال.
وقتی عینک و سبیلش را در چهارچوب در دیدم گفتم: «تیچ! چه سورپرایز نادری.»
با اینکه میهال خودش را معلم میدانست، هیچوقت چهرهاش را در ملأعام نشان نمیداد، مگر اینکه بخواهد درس بدهد. حتی وقتی به یک جزیرهی جدید رسیدیم، او در کتابخونه ماند و بیرون نیامد. احتمالاً زمانی که او به دنیای بیرون قدم گذاشته بود، اتفاق بدی برایش افتاده بود.
میهال که به در چسبیده بود، دستش را دراز کرد. چیزی در دستش بود و گفت: «کیف پول ایس بیرون کابین من افتاده بود.»
رنگم پرید. اتفاق بدی افتاده بود. «یعنی اون الان هیچ پو...و...لی نداره و برای غذا رفته شهر.»
جمجمه لباسم را گرفت و گفت: «آقای دیس این خبر خیلی بدیه! ما قراره سه روز اینجا بمونیم و شما گفتی که مراقبشی.»
«فکر نمیکردم به این سرعت ناپدید بشه.»
«حالا ما باید چیکار کنیم؟ یعنی اون به این سرعت میخواد یه نجیبزاده رو آتیش بزنه؟ بگو که همچین کاری نمیکنه.»
من و جمجمه با تصورکردن بدترین سناریوی ممکن، از ترس به خودمان لرزیدیم. ما باید سه روز در این جزیره میماندیم، بنابراین میبایست از مشکلات غیرضروری دوری میکردیم. همین که اولِ لنگرانداختن ایسوکا پیدایش شده بود، خودش بهاندازهی کافی بد بود.
«لعنتی! باید برم دنبالش، تو هم از کشتی محافظت کن.»
کیف پول را از میهال گرفتم و از روی کشتی پریدم تا دنبال ایس بروم.
ایسوکا هنوز هم جلوی کشتی محکم سر جایش ایستاده بود و داشت فریاد میزد، اما همانطور که شک کردم، او بهسختی به اطرافش توجه میکرد. تنها کاری که لازم بود انجام دهم این بود که دزدکی از گوشهی چشمش حرکت کنم و بعدش من آزاد بودم؛ مطمئنم ایس هم همین کار را انجام داده بود.
برای جستجوی ایس بهسمت جمعیت رفتم. حبابهای زیادی روبهرویم ایجاد شدند، اما من از همهشان جاخالی دادم و سریعتر حرکت کردم. احساس عجیبی بود که بهجای خاک، روی ریشهها میدویدم. همینطور که جلو میرفتم، متوجهی وسایل نقلیهای شدم که روی حبابها ساخته شده بودند. بهنظر میرسید که از صمغ و حبابها فقط برای پوشش کشتی استفاده نمیشد، آنها همچنین یک موتور اقتصادی بودند که از مردمی که اینجا زندگی میکردند حمایت میکردند. از منطقهی صنعتی گذشتم و به منطقهی تجاری جزیره وارد شدم. بلافاصله توانستم ایس را پیدا کنم؛ البته بهعبارتدقیقتر، ردی از آشپزها و غرفهداران را که در تعقیب او بودند.
«معل...
کتابهای تصادفی
