وانپیس: ایس
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم
چه ویژگیهایی باعث میشود که یک شخص کاپیتان باشد؟
من که فکر میکنم یک کاپیتان باید موردعلاقهی بقیه واقع شود.
کاپیتان مثل یک خورشید است که باعث روشنشدن مسیر تاریک آبها میشود.
شما همیشه میتوانید کاپیتان را وسط خدمه پیدا کنید. کاپیتان شخصیست که افرادی از جمعیتها و شخصیتها و طرزفکرهای متفاوت را دور هم جمع میکند؛ کسی که هیچکس دوستش نداشته باشد و به او احترام نگذارد، نمیتواند کاپیتان باشد.
و ایس قرار بود کاپیتان باشد. او چیزی داشت که باعث میشد مردم بهسمتش جذب شوند؛ چیزی فراتر از مفاهیم سادهای مثل کاریزما یا اخلاق قهرمانی. همین احترام و علاقه به ایس باعث شد که مردم به جمع دزدان دریایی اسپِید بپیوندند.
دزدان دریایی در تعریف، یاغی و قانونشکنند و مردمی که به دزدان دریایی اسپِید میپیوستند، قانونشکنی بین قانونشکنها بودند یا افرادی با سابقههای عجیبوغریب که در نبود آن سابقه، هرگز دزد دریایی نمیشدند. بهنظر میرسید که ایس قدرت عجیب سرنوشت را هم دارد که در طول سفر توانسته بدونِ زحمت، چنین افرادی را حتی بدون جستجوکردن افراد برای عضویت در خدمه همراهمان کند.
بنابراین همانطور که ما در گرندلاین سفر میکردیم، همرزمان اطراف ما یکییکی بیشتر میشدند و کشتی ما هم بزرگتر میشد، تا اینکه یک روز...
«هااااا... هااااا... ایس، دوستت دارم مرد.»
مردی عرقکرده و ریشدار، چاقویش را روی عرشه میچرخاند.
به او گفتم: «دهن کثیفت رو ببند.»
با لگد به صورتش زدم و مستقیم از کشتی پرتش کردم بیرون.
او درحالیکه داشت درون آب میافتاد داد میزد: «بونتی من...»
او از آندست قانونشکنهایی نبود که از سر احترام و علاقه به ایس آمده باشد، بلکه برای وحشیگری آمده بود.
اکنون ایس بهعنوان کاپیتان دزدان دریایی اسپِید مشهور شده بود و بونتی قابلتوجهی برای سرش بود. طبیعتاً داشتن بونتی باعث میشد که بعضی به شکارکردن او علاقه داشته باشند و یک گروه از آنها هم همین امروز به کشتی ما حمله کرده بودند.
کشتیشان دقیقاً کنار کشتی ما بود و متعلق به بونتیهانترها بود. آنها پشتسرهم با داد و سلاح روی عرشهی ما میپریدند. تعداد آنها خیلی زیاد بود؛ چندین برابر تعداد ما. در یک چشمبههمزدن عرشهی کشتیمان تبدیل به میدان جنگ شد و هدف شکارچیها ایس بود. آنها بلافاصله ایس را محاصره کردند و من به کنار عرشه کشیده شدم؛ جایی که تعداد زیادی از همرزمانمان از هم جدا شده بودند و تعداد آنها خیلی بیشتر بود.
همهچیز از زمانی شروع شد که آنها ادعا کردند کشتیشان خراب شده و ما برای کمک نزدیکشان شدیم. خیلی احمقانه است، مگر نه؟ بهنظر میرسد بیشتر بونتیهانترها از این روش برای حمله به کشتی دزدان دریایی استفاده میکنند و نقشهشان موفق میشود؛ چون هرکسی که روی دریا زندگی میکند از ترس و وحشت خرابشدن کشتی و ماندن وسط دریا آگاه است، بهخاطرهمین عملاً خیلی کم پیش میآید که کشتیای بدون کمککردن بخواهد رد شود.
حتی بدترین دزدان دریایی هم به طرفشان میروند؛ نه بهخاطر ترحم و کمککردن، بلکه بهخاطر دزدیدن غنیمتهایشان. پس با هر نوع دزد دریایی هم سروکار داشته باشند، آنها بالاخره کشتیشان را نزدیک میآورند تا یک نگاهی بیندازند و بونتیهانترها هم از این عادت دزدان دریایی استفاده میکنند، ولی سوءاستفادهکردن از این موقعیت، مخصوصاً مقابل کسانی که برای کمککردن نزدیکشان میشوند، آنها را بدتر از دزدان دریایی نمیکند؟
دقیقاً قبل از اینکه احساس سوزشی روی گونهی راستم احساس کنم داد زدم: «این حرومزادهها انسانیت سرشون نمیشه؟»
چرخیدم و گلولهی شعلهی قرمزرنگی دقیقاً از کنارم رد شد. جلوی پاهای دشمنان انفجارهایی ایجاد شد. ایس دستانش را بهشکل آتش درآورد تا بهطرفشان آتش پرتاب کند.
سرش داد زدم: «هی! میخوای کت من رو بسوزونی؟»
از دور داد زد: «شرمنده، ولی مجبورم آتیشها رو جوری پرتاب کنم که به خدمهام نخوره.» شعلهها دست راستش را پوشش داده بودند و او لبخند زده بود. دقیقاً طبق گفتههایش، او هیچکدام از خودیها یا کشتی را نزده بود و دقیقاً دشمنان را هدف گرفته بود.
ایس پیشرفت زیادی در کنترل قدرت میوهی شعلهشعله کرده بود، تا حدی که لقبش شده بود «مشتآتشی». ایس روی عرشه میدوید و آتش او میدرخشید. بونتیهانترها هیچ دفاعی جلوی رقص شعلههایش نداشتند. ایس عرشه را میشناخت و دقیقاً میدانست که دارد چهکار میکند، بهخاطر همین کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد و من هم غرق تماشای مهارتهایش شده بودم تا اینکه صدای شلیک گلوله آمد. من چرخیدم و یک بونتیهانتر را دقیقاً پشت سرم دیدم. خم شدم و دستش را گرفتم.
«ممنونم تیچ.» این را گفتم و آن مرد را با لگد زدم چشمانش سفید شد و بهنظر بیهوش شد، احتمالاً آرزو میکرد قبل از اینکه ضربه را بخورد بیهوش شود، او میخواست به من شلیک کند که یکدفعه گلولهای از ناکجا آمد و تفنگ درون دستش را زد، صدایی از جایی آمد که: «دیس بیشتر مراقب باش.» صدای آن شخص درست مثل گلولهاش معلوم نبود از کجا میآمد و جایی هم حس نمیشد.
اسم مردی که شلیک کرد میهال[1] بود و من و افراد زیادی به او میگفتیم «تیچ»؛ چون بین کسانی که روی دریا زندگی میکردند او مورد نادری بود، چراکه زمانی معلم بود و آرزویش این بود که از دریاها بگذرد و در دوردستها که مدرسهای وجود نداشت، به بچهها آموزش دهد. ولی این هدف میهال خیلی با روش ملوانان سنتی همخوانی نداشت و کسی او را قبول نمیکرد، تا زمانی که ایس او و هدفش را شناخت و تصمیم گرفت از او حمایت کند.
میهال همراه با شلیک چند گلوله گفت: «هیچکسی نمیتونه بین اینهمه سروصدا چیزی بخونه. این مهمونهای احمق ما هم که هیچ ادبی ندارن. بیاید این کار رو تموم کنیم.» در طرف دیگر کشتی، اسلحهی بونتیهانترها از دستانشان جدا و با این شلیکها دور میشد.
باوجوداین، هنوز هم هیچجا نمیتوانستم پیدایش کنم، میهال کلاً گوشهگیر بود و خیلی کم از اتاقش بیرون میآمد. او حتی وقتی برای خریدن وسایل در بندری توقف میکردیم، ترجیح میداد بیرون نیاید و کتابش را بخواند. بعضیها او را ایندور میهال[2]صدا میزدند. او با کلاه ابریشمی و عینک بزرگش بیشتر شبیه روشنفکرها بود، اما در مبارزه تواناییهای خوبی داشت و تواناییاش در شلیک دقیق از جایی که معلوم نیست، او را به نگهبان کامل کشتی تبدیل کرده بود.
فقط مشکلی که وجود داشت این بود که من هیچوقت نمیتوانستم بگویم که از کجا شلیک میکند. این باعث میشد فکر میکنم که واقعاً چنین شخصی زمانی معلم بوده؟
میانهی جنگ صدا آمد: «اوه، اسلحهی قشنگی داری. احتمالاً توی دریای شمالی ساخته شده و یه قطعهی نادره و من نماد جمجمهی روش رو دوست دارم.»
او علاقهی وحشتناکی به تفنگها داشت و وسایل عجیبوغریبی هم جمع میکرد؛ مثلا کلی وسیلهی اسکلتی داشت و بهنظر میرسید سخت تلاش میکند تا خودش را بهعنوان دزد دریایی معرفی کند.
و این مرد عضو خدمهی ما بود و نمیتوانید حدس بزنید اسمش چه بود؛ اسم او جمجمه[3] بود. او به بونتیهانتری که تفنگش را بهسمتش نشانه رفته بود، گفت: «سلیقهت رو دوست دارم، تو به غیر از سلیقه هیچی نداری.»
بونتیهانتر از تعجب خشکش زده بود.
«مشکل اینه که سلاح تو خیلی سریع ساخته شده. میدونی چرا؟» جمجمه تفنگ او را گرفت و ادامه داد: «چون که وقتی یهذره فشارش بدی خم میشه.»
«هاااااا چی؟»
ماشهی سلاح دیگر کار نمیکرد و بونتیهانتر وحشت کرده بود؛ چون تفنگش شلیک نمیکرد.
«واسه همینه که گفتم سلیقهات رو دوست دارم مَرد.»
دقیقاً قبل اینکه مشت جمجمه بهش برخورد کند، رنگ از چهرهی بونتیهانتر پریده بود.
جمجمه با اشتیاق به سلاحی که در دستش بود نگاه کرد و گفت: «هه هه، این سلاح واقعاً یه نسخهی کمیابه. میخوام توی اتاقم آویزونش کنم.»
او هم مثل میهال واقعاً یک ملوان عادی نبود. او خودش را یک مجموعهدار میدانست و انتخاب او این بود که دزد دریایی شود. او فقط وسایلی را جمع میکرد که بهنوعی به جمجمه مربوط بودند. او حتی یک دزد دریایی هم نبود.
او اینقدر دزددریاییبودن را دوست داشت که پنهانی سوار کشتیشان میشد و بعد در آنجا زمین را تمیز میکرد تا اینکه در بندر بعدی ولش میکردند. فقط یکی که کمی دیوانهتر باشد چنین زندگیای را انتخاب میکند. دزدان دریایی نگاهی به او میانداختند و فکر میکردند یک آدم عجیبوغریب است که فقط بهدرد کارهای ساده میخورد، ولی ایس او را متفاوت دید؛ او به شخصی که با...
کتابهای تصادفی


