وانپیس: ایس
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
داستان ایس
جلد اول
تشکیل دزدان دریایی اسپِید[1]
مقدمه
پدر او دیگر زنده نبود. او حتی نتوانست پدر خود را ببیند، چراکه قبل از تولدش، او بهدست نیروی دریایی اعدام شده بود.
تنها چیزی که او پشتسر گذاشت، زنی بود که میخواست مادر شود و نوزادی که درون او متولد شد.
نام پدر او محرمانه ماند.
مادرش برای محافظت از فرزندش، در زادگاهش پنهان شد.
و در آخر، مادرش در بیخبریِ همهکس او را به دنیا آورد.
در دریای جنوبی، باتریلا[2] با حیلهای به سرنوشت، پسری با خون پادشاه دزدان دریایی را در جزیرهای به دنیا آورد.
چپتر اول
من زندگی خیلی تکراری و کسلکنندهای داشتم، پس تصمیم گرفتم که بهجای آن به دریا بروم. فکر میکردم که بین امواج بیانتهای دریا، دنیایی پیدا میکنم که بتوانم در آنجا به معنای واقعی کلمه زندگی کنم؛ دنیایی پر از ماجراجویی که از بچگی آرزویش را داشتم.
دنیایی پر از رویا؛ در زمانی که تنها چیزی که داشتم کتاب و تصوراتم بود. بااینحال من به آن دنیا رفتم.
جزیرهای بیابانی زیر درختان نخل، خورشیدی سوزان، شن سفید و یک شکم خالی تنها چیزهایی بودند که داشتم و تنها چیزی که گذر زمان را مشخص میکرد، صدای برخورد موجها به ساحل بود؛ من در یکی از جزیرههای زیبایی که در داستانها خوانده بودم گیر افتاده بودم.
از زمانی که بچه بودم میخواستم داستانهای ماجراجوییهایم را در یک کتاب بنویسم. اگر ممکن بود، ترجیح میدادم کتابی مثل کتاب مرد لافزن باشد.
آن کتاب، کتاب موردعلاقهام بود و مجموعهای از داستانهایی بود که در گذشتههای دور، بهدست ماجراجویان جمعآوری شده بود؛ بهخصوص یک بخش معروفش که راجعبه لیتلگاردن، جزیرهی غولها[3] بود. بزرگترها آنرا مسخره میکردند و میگفتند که داستانش دروغ است، ولی من بهعنوان یک بچه همیشه در شگفت بودم که چهطور میتوانند اینقدر مطمئن باشند؟
من میخواستم بهجای اینکه افکار نادرست بقیه را راجعبه آنجا باور کنم، خودم آنجا را ببینم و کشف کنم. من نمیخواستم تا وقتی که خودم آنجا را ندیدهام، تصمیم بگیرم که واقعیت چیست؛ من میخواستم شخصی با چنین باورهایی باشم.
آن بخش از من هیچوقت تغییر نکرد؛ حتی وقتی در جزیرهای خالی که بهنظر غیرقابلفرار میرسید، گیر افتادم.
یکی از شش جزیرهی زیبا و باورنکردنی در آبهای شرقی؛ شخصی زمانی آنجا را «نزدیکترین جزیره به بهشت» نامید. چرا او چنین حرفی زد؟ بهخاطر اینکه اگر زمانی وارد آنجا میشدید، قبل از اینکه بتوانید فرار کنید میمردید.
آنطرف زمینهای سبزش، میتوانم جریان منحصربهفردی از دریا را ببینم که هرکسی اطراف جزیره بود را مثل حشرهی آنتلیون[4] بهسمت خودش میکشید و مطمئن میشد که هر کس به آنجا برسد، از آخرین تعطیلات زندگیاش لذت ببرد.
نفس عمیقی کشیدم و زیر سایهی درخت نخلی نشستم تا بتوانم به آن امواج نگاه کنم. سه روز از آمدنم به اینجا گذشته بود و بدترین تعطیلاتی بود که تابهحال داشتم.
نسیم دریا صورتم را نوازش میکرد، اما بوی افتضاح نمک دریا که دماغم را اذیت میکرد، تنها اتفاق ناخوشایند آنجا بود. بعد منظرهای از بازدیدکنندهی قبلی جزیره را دیدم و آن منظره، متعلق به اسکلتی بود که در آن نزدیکی استراحت میکرد.
با تشخیص از روی لباسش میشد گفت که این اسکلت، زمانی دزد دریایی بوده؛ یک تفنگ زنگزده در دست اسکلتیاش بود و انگشترهای گرانقیمتش برق میزدند. صحنهی دلسردکنندهای بود؛ چراکه هیچ تفنگ و جواهری بعد از مرگ همراه تو نمیآیند و تنها چیزی که میتوانی در این دنیا برجا بگذاری، چند تیکه استخوان است...
«ما زمان سختی داشتیم، مگه نه؟» این جمله را با خودم زمزمه کردم. احساس میکردم که مجبورم این کار را انجام بدهم، وگرنه فراموش میکنم چگونه صحبت کنم. اگر قرار بود من هم مثل او در آینده بمیرم، حداقل میتوانستم کمی به خودم دلداری بدهم...
«من یه احمقم...»
به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم. گلویم خشک شده بود، بهخاطر همین با یکذره بزاق مرطوبش کردم. بدون اینکه متوجه بشوم، داشتم امیدم را برای نجات از دست میدادم و این نشانهی بدی بود.
«بیخیال. بیا حداقل یه قبر بکنیم، یه دستی بهت میرسونم.»
«یه قبر... ایدهی خوبیه... بیا انجامش بدیم.»
منصفانه نبود اگر اسکلت را همانجا رها میکردم. بهتر بود برایش قبری بکنم و یک مکان استراحت آماده کنم.
هرکس که بود، ایدهی خوبی داده بود. دوباره آب دهانم را قورت دادم. گلویم بهطرز وحشتناکی خشک شده بود.
من باید دنبال آب میگشتم. کل دو روز گذشته، من هیچ نوشیدنیای نخورده بودم. اگر فقط روی این درختان نخل، نارگیل بود...
چند میمون در جنگل پشتسر من بودند؟ یا کلاً فصلی اشتباهی بود و نارگیلی وجود نداشت؟
متأسفانه حتی یک میوه هم در دیدرس من نبود.
سروصدای پرندههای دریایی مثل همیشه مسخره بود. گوشهایم را به صدای شلپشلپ موجها تیز کردم تا صدای پرندهها را نشنوم. اینهمه آب دریا، ولی دریغ از یک قطره آب برای خوردن...
«کی این حرفو زد؟»
چشمانم را باز کردم و دوروبرم را نگاه کردم. من کاملاً تنها بودم و جزیره خالی بود، ولی میتوانم قسم بخورم که این کلمات را شخص دیگری گفت.
پس از آن، صدای شن و ماسهی زیر چکمه را شنیدم؛ یک چکمهی سیاه درخشان. ولی مهمتر اینکه یک نفر جلوی من ایستاده بود و نوری که از دریا روی او منعکس میشد، باعث میشد فکر کنم که با نور مقدسی میدرخشد.
آن مرد تعظیم کرد و با احترام به من گفت: «اوه سلام، خوب میشه اگه خودت رو معرفی کنی.»
بیشازحد صمیمی بهنظر میرسید، درحالی که من و او هیچ آشناییای با هم نداشتیم.
«اسم من ایسه و داشتم از قدمزدن کنار ساحل لذت میبردم، حال تو چهطوره؟»
آن مرد لبخند دوستانهای داشت و نوری که از پشت درخت و از زیر کلاه نارنجیاش میتابید، تقریباً داشت مرا کور میکرد. وقتی داشتم به او نگاه میکردم مجبور میشدم چشمک بزنم، به همین دلیل او مقابل من چنباتمه زد. یک وسیلهی تزئینی زرشکی اطراف گردنش بهآرامی تکان میخورد.
زمانی که چشمدرچشم شدیم، فهمیدم که او جوانی با صورت ککمکیست و حدوداً همسنوسال خودم است و درواقع چیزی راجعبه اندامش باعث میشد حس کنم که او ماجراجوییهای زیادی داشته.
و اینطور بود که من برای اولینبار با پورتگاس دی ایس[5] آشنا شدم.
بهخاطر شوک نمیتوانستم صحبت کنم و تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، خیرهشدن به او بود. بعد از رسیدن به یک جزیرهی غیرمسکونی، آخرین چیزی که انتظار داشتم پیدا کنم یک شخص دیگر بود و دقیقاً بعد از اینکه او آمد، کلمهی «نجات» در ذهنم پدیدار شد.
آن مرد، آن نجاتدهنده که خودش را ایس مینامید، ادامه داد: «شرمنده که مزاحمت شدم، ولی قایق من شکسته. بهم کمک میکنی؟»
«انگاری که تو هم توی همون مخمصهای افتادی که من گرفتارش شدم.»
در ذهنم فریاد زدم: ااااااااااااااه!
در کل این دنیای بزرگ، چهقدر احتمال داشت که شخص دیگری همزمان با من در این جزیرهی مزخرف گرفتار شود؟
من شاهد یک معجزه بودم و این معجزه، عجیبترین و چرتترین و بیفایدهترین معجزهی تاریخ بود.
با بیحالی زمزمه کردم: «کشتی من هم توی آخرین طوفان خراب شد و بهعنوان یه هدیه برای دیوی جونز[6]، همراه بیشتر محمولهها غرق شد. چی میتونم بگم؟ طوفان باعث شد که تو فاز بذل و بخشش بیفتم.»
لبهایم بهقدری خشک شده و ترک خورده بودند که وقتی صحبت میکردم، خونریزی میکردند و مدت زمان زیادی هم بود که با شخص دیگری صحبت نکرده بودم.
در هر حال، دیوی جونز یک دزد دریایی قدیمی بود. طبق افسانهها، او توسط شیاطین نفرین شد و بههمینخاطر تا به امروز در کف دریاها زندگی میکند و هرچیزی که در دریاها غرق میشود جزو گنجینههای او بهحساب میآید. درواقع هیچکس باور ندارد که او زنده باشد و همه فکر میکنند که یک افسانه است. ولی اگر زنده بود، میرفتم و محمولههایم را از او پس میگرفتم. شاید اینطور با او صحبت میکردم: «سلام رفیق! این اتفاق یه تصادف بود، میشه وسایلم رو پس بدی؟»
ایس با پوزخندی به من گفت: «فکر کنم هر دوی ما از زمان شکستن قایقامون تا حالا، زمان سختی رو گذروندیم.»
و او مطمئناً بعد از غرقشدن کشتیاش خوشحال و خوشبین بود.
نگرش و دیدگاههای او مرا شوکه کرده بود و برایم غیرقابلباور بود که حتی در آن شرایط هم میتواند بخندد، ولی بخشی که دوست نداشتم این بود که او دقیقاً همان حرفهایی را به من زد که من مدتی قبل به آن اسکلت زده بودم.
نمیتوانستم خودم را جلویش نگه دارم. سریع خودم را جمعوجور کردم. احتمالاً نمیدانست که این جزیره چهقدر میتواند وحشتناک باشد، احتمالاً یک تازهکار بود... چی؟ من چنین حرفی زدم؟ احتمالاً گرسنگی و تشنگی داشت باعث توهمزدنم میشد.
آرام و محکم زمزمه کردم: «من سهروزه که اینجام.»
بله، همینطور بود؛ من سهروز کامل اینجا دوام آورده بودم. فکر میکردم که او نمیتواند چنین کاری انجام دهد، احساس کردم که مغرور شدهام و دارم به چالش میکشمش.
«من بُردم، برای من روز شیشمه.»
«چییییییییییی؟» یک لحظه رنگم پرید؛ وضع او بدتر از من بود.
ایس با خوشرویی به من گفت: «بههرحال، اینا مهم نیستن. من دارم یه قایق میسازم، ولی اوضاعش زیاد خوب پیش نمیره، بهم کمک میکنی تا یه قایق بسازیم و از این جزیره بریم؟»
او داشت توضیح میداد که قبلاً دو یا سهتا قایق ساخته، ولی هیچکدام درست کار نکردند. او هم ناامید شده بود و داشت در ساحل قدم میزد که مرا دید.
کمک به همدیگر برای ساختن یک کشتی...
ایدهی خوبی بود، ولی این بهمعنی اعتمادکردن و سپردن سرنوشتم به شخصی بود که کاملاً با او غریبه بودم و تا چند لحظهی پیش نمیشناختمش.
مطمئناً هرچه نیروی کار بیشتر باشد بهتر است، ولی در آن موقعیت، همهچیز علیه ما بود؛
آنجا یک جزیرهی کویری کوچک بود و منابعش محدود بودند. نجاتدادن خودم بهاندازهی کافی سخت بود، حالا باید برای نجات هردویمان تلاش میکردم؟ آب برای دو نفر، غذا برای دو نفر، یک قایق که آنقدر بزرگ باشد تا دو نفر سوارش بشوند و ما مجبور میشدیم همهی این کارها را انجام دهیم و وسایلمان را با هم تقسیم کنیم؟ خوب، خیلی مسخره بود.
چه میشد اگر غذا بهاندازهی یک نفر پیدا میکردیم؟ ما باید آن را بین دونفرمان تقسیم میکردیم؟
درواقع تقسیمکردن آنها بهترین شرایط ممکن بود؛ چه میشد اگر تلاش میکرد همه را برای خودش نگه دارد؟ امکانش بود که فقط این پیشنهاد دوستانه را بهم میداد که وقتی زمانش رسید به من خیانت کند؟
مردم حتی در موقعیتهای خوب هم به همدیگر خیانت میکنند، اینجا که دیگر موقعیت مرگ و زندگی بود و شخص دیگری هم نبود که ما را ببیند!
واقعاً میتوانستم به مرد دیگری که همراه من در جزیره بود اعتماد کنم؟
پس نه، به او کمک نمیکنم. من به همراه نیازی ندارم، از اولین لحظهای که به دریا آمدم تصمیم گرفتم که راهم را خودم بسازم؛ بدون کمک هیچ شخص دیگری. حداقل در آخر نگران این نیستم که کسی به من خیانت کند.
ولی بعد متوجه شدم که وقتی ایس آمد و برای اولینبار با من صحبت کرد، بخشی از وجودم احساس امید کرد. رقتانگیز بود؛ آن بخش از وجودم هنوز هم ضعیف است. فکر کردم برای نجات من آمده، حتی اگر اینطور نباشد.
هیجانم فروکش کرد. احساس میکردم که خودم نیستم. با وجود ارادهی قویَم، وقتی در یک جزیرهی غیرقابلسکونت با غریبهای مواجه شدم خوشحال شده بودم.
از زمانی که وقتی کنار بقیه بودم یک تنهاییِ عجیبی احساس میکردم زمان زیادی نگذشته بود، ولی وقتی تنها بودم این احساس را نداشتم. احساس متناقضی بود؛ زمانی که من با بقیهی مردم بودم، مهم نبود چه موقعیتی باشد، خودم را در سیاهی و تنهاییِ درونم پیدا میکردم.
اون گفت: «راستی هنوز اسمتو بهم نگفتی.»
چند دقیقه بیشتر از دیدارمان نگذشته بود، ولی ایس کاملاً با من راحت بود. من همیشه از گفتن اسمم به بقیه متنفر بودم و بدتر از آن، مردمی بودند که احساس میکردند حق پرسیدن این سوال را از من دارند.
زمزمه کردم: «من اسمی ندارم که به آدمی مثل تو بگم.»
نمیخواستم اسم واقعیام را بهش بگویم، مخصوصاً در اولین دیدارمان که هنوز به او اعتماد نکرده بودم. روزی که تصمیم گرفتم راه خودم را بسازم، اسم قدیمیام رو دور انداختم.
ایس گفت: «چرا خب؟ ما همین الانشم با هم دوستیم.»
لعنتی ما کِی با هم دوست شدیم؟
«بیخیال، حداقل اسمتو که میتونی بهم بگی.»
به او گفتم: «بیخیالم شو. اگه یه اسم ازم میخوای، میتونم یه اسم مستعار بهت بدم.»
تصمیم گرفتم که اگر ایس زیادی به من فشار آورد، موضوع را کش دهم تا بیخیالم شود.
«اسم مستعار؟»
«ایس اسم خوبیه. احتمالاً زمانی که داستانهای ماجراجوییهام رو توی کتاب نوشتم، ازش استفاده کنم.»
واقعاً منظوری از گفتن این حرف نداشتم. یک لحظه با خودم فکر کردم که در جریان این گفتوگو، چه چیز خاصی راجعبه این مکان و موقعیت باعث شد تا رویای بچگیام را به او بگویم؟
ایس احساس عجیبی پیدا کرد وقتی که به او گفتم میخواهم از اسمش استفاده کنم.
«وایسا ببینم، اون که اسم منه.»
«منم بهت گفتم که یه اسم مستعاره، من میتونم خودم رو هرچی که میخوام صدا بزنم.»
«این کار رو نکن، من میخوام با این اسم به جایگاههای بزرگی برسم. لازم نیست از اسم من استفاده کنی.»
او گفت جایگاههای بزرگ؟ بعد او به من چیزهایی راجعبه اینکه میخواهد به چه مردی تبدیل شود و دلیل اینکه چرا کشتیاش غرق شد و به این جزیره رسید را گفت.
من با نادیدهگرفتن موضوع قبلی از او پرسیدم: «گنجی چیزی پیدا کردی؟»
ایس نکتهی حرفم را گرفت و گفت: «چهطور مگه؟ چیزی راجعبهش میدونی؟»
«نه... فقط یه چندتا شایعه...»
او گفت: «من همیشه باور داشتم که گنجهای بزرگ به دزدان دریایی قدرتمند میرسه، حالا چی شد؟ من کشتیمو از دست دادم، هیچ گنجی هم اینجا نیست، هیچ بونتیای نمیشه جمع کرد، راه فراری هم نداریم. این جزیره مثل یه گودال لعنتیه.»
از طرز صحبتکردنش بهنظر میرسید که میخواهد با پیداکردن یک گنج افسانهای یا یک دزددریاییبدنامشدن یا مواردی مثل این برای خودش اسمورسمی درست کند، ولی الان افکار او درگیر بود؛ چراکه در جزیرهای گیر افتاده بود که حتی یک جنگل درستوحسابی هم نداشت.
مدتها بود که داستانی میان ملوانان منطقه ردوبدل میشد و گفته میشد که این جزیره بهعلت زیبایی طبیعیاش احتمالاً گنجی در خود دارد ولی هیچکدام از آنها جرئت نکردند که نزدیک جزیره شوند. حتی اگر جرئتش را هم داشتند، از لحظهای که وارد جزیره میشدند محکوم بودند به اینکه اینجا بمانند و نمیتوانستند از جزیره خارج شوند؛ حتی اگر گنجی پیدا میکردند.
از آن گذشته، شایعهی گنج فقط ساختهی ذهن ملوانان بود و اینطور نبود که آنها واقعاً اطلاعاتی راجعبه جزیره داشته باشند. آنها فقط یک جزیرهی زیبا که در دوردستها بود را انتخاب کردند و هر داستانی که دوست داشتند راجعبهش ساختند. ولی انگار ایس این داستان را جدی گرفته و عمداً به اینجا آمده بود؛ بنابراین او از آندست افرادی بود که بهخاطر جاهطلبیهایشان شکست خوردهاند.
الان فکر کارکردن با او برای زندهماندن، حتی ناممکنتر هم بهنظر میرسید.
ایس بدون فکرکردن گفت: «فهمیدم، تو میتونی دیس[7] باشی. منظورم برای اسم مستعارته، میدونی، دیس با ایس خوب مچ میشه.»
«ها؟ منظورت چیه که دیس؟»
دیس، مثل دو طرف کارت یا تاس؟ حتی میتوانست معنی بدشانسی هم بدهد که با وضعیت الان من کاملاً متناسب بود. مجبور شدم که قبول کنم اسم خوبیست، ولی محض اطمینان خواستم که ایس را چک کنم.
«اصلاً میدونی معنی دیس چیه؟»
او بهسادگی گفت: «نه. فقط صداشون شبیه همه، مگه نه؟»
باید اینطور در نظر میگرفتم که واقعاً هیچچیز نمیدانست و چه قیافهی جدیای هم به خودش گرفته بود.
ایس ادامه داد: «متأسفانه ایس اسم منه و نمیتونم اونو بهت بدم، پس فکر کنم بهتره برای اسم مستعارت از دیس استفاده کنی و بههرحال صداشون هم شبیه همه.»
«خدایی خفهشو، دیگه راجعبه شبیهبودن صداشون حرف نزن.»
«ببین تو هیچ اسم دیگهای نداری که من باهاش تو رو صدا کنم و جدای از اون، با این وضعیت که ما دوتا اینجا تنهاییم، اگه تصمیم بگیریم که هر دو ایس باشیم ممکنه گیج بشیم که کی به کیه! فقط راجعبهش فکر کن. ببین چه وضعیت بدیه اگه ما تنها باشیم و من مجبور بشم تو رو ایس صدا بزنم! اونوقت خودم باید کی باشم؟!»
«عجبا... تو هنوز ایس میمونی. از اون گذشته، من فقط راجعبه اسم مستعار حرف زدم که درنهایت از اون توی نوشتههام استفاده میکنم و اینکه من نگفتم دقیقاً از امروز خودمو ایس صدا میزنم...»
او جواب داد: «ببین، منظور من اینه که اگه تو ایس باشی، وقتی تو رو صدا میزنم راحت نیستم، پس میخوام که تو رو دیس صدا بزنم، متوجه شدی؟»
نمیخواستم قبول کنم، ولی بههرحال او یک علاف بود و من هم قصد نداشتم که راجعبه این موضوع با او بحث کنم.<...
کتابهای تصادفی

