معشوق ارواح
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نیبیل و کابیلا درون کلبه تلاش داشتند، انرژی ارواح کودک در حال تولد را مهار کنند تا به مادرش آسیبی نرساند. به باز شدن در و داخل شدن زنان توجهای نکردند و به کارشان ادامه دادند. وقتی درد سرینام لحظهای آرام گرفت، عذزخواهانه لبخندی زد. پر درد و بریده بریده گفت:
- از اینکه به خاطر من از جشن بعد مراسم جا موندین، معذرت میخوام.
یکی از زنان جواب داد:
- خیلی کم پیش میاد تو روز ارواح فرزندی به دنیا بیاد. ما خیلی خوششانسیم که میتونیم تولد یکیشون رو ببینیم.
دیگری جواب داد:
- درسته. تازه جشن تا شب و سحر روز بعد ادامه داره. پس بعدا هم میتونیم به جشن برسیم.
صدای فریاد پر درد سرینام اجازه صحبت بیشتر به بقیه نداد. قابله مدام شکم او را ماساژ میداد و میخواست تا زور بزند و به خروج بچه کمک کند. با خارج شدن سر بچه، نفس در سینهی زن و کلمات در گلویش حبس شدند. با فریاد سرینام به خود آمد و سر نوزاد را در دستانش گرفت تا به خروجش کمک کند. اما آرام به یکی از زنان اشاره کرد به او نزدیک شود. سپس زمزمه کرد:
- آروم برو شمن رو خبر کن. بچه عجیبه.
زن نگاهی به نوزاد کرد و با چشمانی درشت، سر تکان داد و از کلبه خارج شد. کمی بعد از رفتن او، بچه همراه جفت از بدن سرینام خارج شدند و دردش کمی آرام گرفت. قابله با تیغ بند ناف را قطع کرد و سرش را محکم بست. سپس نوزاد را در پارچهای که مادربزرگش به او داد، پیچاند و در آغو+ش مادر خستهاش گذاشت.
- پسره. یه پسر قوی و سالم...
خواست بگوید عجیب اما زبانش را گاز گرفت. سرینام لبخند کم جانی زد و گفت:
- پس اسمش میشه سایوان.
قابله نماند تا بحث آنها را گوش کند، در را باز کرد و گفت:
- برین بیرون. این دختر باید استراحت کنه. برین تا شوهرش بتونه بیاد داخل.
خو...
کتابهای تصادفی


