ریج لند
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ارتفاعات شمالی_قسمت اول
فلچر نیمههای شب گذشته، به دژ سفید رسیده و پیغام ولیعهد را به لرد سیمز رسانده بود. سه برج کوچک نگهبانی در هر ضلع ایندژ قرار داشت که آنها را با دیوارهای بلندی به هم متصل میکرد. در مرکز آن برج اصلی قرار داشت که فلچر تمام شب را در آنجا گذرانده بود. صبح روز بعد هم، به همراه لرد قلعه و بیست مرد برای استقبال از ولیعهد به راه افتادند. عبور از مسیر کوهستانی سخت و دشوار بود و از آنجایی که فلچر در خوردن صبحانه زیاده روی کرده بود؛ با هر حرکت اسب معدهاش به هم میپیچید.
لرد سیمز در کنارش اسب میراند، او روی زین اسبش جابجا شد و گفت:« وقتی بهم خبر رسید که ولیعهد خودشون به اینجا میان تعجب کردم. ما خیلی خوشحالیم که میزبان خاندان سلطنتی هستیم.»
فلچر پاسخ داد:« ولیعهد زیاد اینجا نخواهند موند و به محض نابودی راهزنها به پایتخت برمیگردن.»
سیمز پرسید:« به خاطر اتفاقات پایتخت؟»
-« بله، جادوی سیاه داره تموم پایتخت رو نابود میکنه، مثل آتیشی که هر لحظه داره بیشتر و بیشتر شعلهور میشه و حتی ممکنه به قصر هم برسه.»
سیمز با احتیاط پرسید:« و راجب اون جسدها، چیزهایی که میگن حقیقت داره؟»
چشمان فلچر گرد شد، اسبش را به لرد نزدیکتر کرد و نجوا کنان گفت:« شورا تصمیم گرفته صحبت در مورد این قضیه رو ممنوع کنه. نمیدونم چطور خبرش تا اینجا رسیده اما میگن به خاطر جادوی ممنوعاس. ساحر اعظم سعی داره پیداشون کنه و تنها خدایان میدونند که وقتی اونها رو پیدا کنه چه بلایی به سرشون میاره.»
سیمز با دلخوری گفت:« ولی اون یکی از خدمتکارهای خدایان رو اعدام کرده. مردم برای معبد احترام زیادی قائلن. حتی از بین خود اشراف زادهها، لردهای زیادی هستن که معبد آتر رو مقدس میدونند.»
-« چارهای نبود. اون کاهنه مخفیانه به دیدن یکی از جادوگرهای سیاه تو زندان قصر رفته بود. حتی برای اون بی همهچیز دعای آمرزش خونده بود. وقتی ه...
کتابهای تصادفی

