فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جهنم سرد

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

سه روز از اون واقعه گذشته و من به تنهایی در بیابان های بی انتها سرگردان شدم، با وجود آنکه شرایط سختی در طول روز دارم اما مجبورم که به جلو حرکت کنم، من از تپه های بلند و شنی عبور میکردم به امید آنکه پشت هرکدام از آنها بتوانم شهر میدگارد را بیابم، اما بعد از گذشت سه روز من همچنان موفق به اینکار نشدم.

در حوالی غروب روز سوم من از پیاده روی بسیار طولانی که داشتم خسته شده بودم و قصد استراحت داشتم اما درست در همین زمان و در دوردست ها من طوفان شن بسیار عظیمی را مشاهده کردم، طوفانی که با سرعتی باورنکردنی به سمت پیش روی میکرد، برای اولین بار من مجبور بودم به تنهایی با طوفان روبه رو شوم ! تا به آن روز من هربار دستورات رئیس را اجرا میکردم ولی اکنون دیگر رئیس و اعضای کاروان را در کنار خود نداشتم، برای دقایقی همچنان درنگ کردم تا اینکه در اطرافم سنگ های بزرگی یافتم، سنگی هایی که در کنار یک دیگر قرار گرفته و شکاف های آن مانند یک غار شده بود، من با دیدن آن شکاف به سرعت به سمت آن دویدم و در آخرین لحظه خود را از چنگال طوفان سهمگین شن نجات دادم، با وارد شدن به آن فضای کوچک به سرعت شنلم‌ را در آوردم و با استفاده از میخ های آهنی و کوچکی که به همراهم داشتم پارچه بزرگی که در کیفم بود را به دیواره های غار میخ کردم، سپس درحالی که خسته بود سرانجام توانستم نفس راحتی بکشم.

غار فضای کوچکی داشت اما برای من کافی بود، پس از آنکه من از امن بودن غار اطمینان حاصل کردم چراغ کوچک رئیس را روشن و طولی نکشید که ناخوادگاه شروع به اشک ریختن کردم، من همچنان قادر به فراموش کردن اتفاقات هولناکی که برای خانواده ام افتاده بود نبودم، چراغ کوچک، چاقوی کمری رئیس، غذا و آب های اعضای کاروان، تک تک وسایلی که به همراه داشتم خاطرات آنان را برای من تداعی میکرد، اما سرانجام پس از ساعاتی کوتاه و در نیمه های شب مجددا کنترل خودم را حفظ کردم و به دلیل کنجکاوی مشغول جستجو در کیفی که آن شکارچی به من داده بود شدم، در کیف بجز آن نقشه وسایل دیگری نیز وجود داشت، مانند یک محفظه ! محفظه ای شیشه ای و کوچک که در آن موادی سفید رنگ و منجمد شده وجود داشت، نمیدانستم که کاربرد آن ماده گرد و سفید رنگ چیست به همین دلیل آن را کنار گذاشتم و باقی وسایل را چک کردم، در کیف قطب نمای قدیمی بود که با دیدن آن بسیار خوشحال شدم چرا که دیگر نیازی به استفاده از قطب نمای آبی که هربار برای استفاده از آن مجبور به توقف میشدم نبودم، برای دقایقی آن قطب نما را چک کردم و متوجه شدم مسیری که در پیش گرفته ام درست است و تنها باید بیشتر پیش روی کنم.

در کیف همچنین یک کتاب کوچک وجود داشت کتابی که بر روی آن کلمه "دفترچه راهنما" حک شده بود، به دلیل کنجکاوی آن را باز کردم و متوجه شدم که در آن دفترچه اطلاعاتی درباره شهر میدگارد وجود دارد، با دیدن آن اطلاعات خوشحال شدم اما پس از دقایقی نوشته های آن دفترچه من را نا امید کرد، چرا که ظاهرا ورود به شهر سخت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم.

آن شهر بر روی منبعی عظیم از یک مایع سیاه به نام نفت ساخته شده بود، مطمئن نبودم که نفت چیست اما گمان میکنم همان ماده سیاهی باشد که رئیس با استفاده از آن آتش چراغش را روشن نگه میداشت، در کنار گسترده بودن فضای شهر افراد زیادی در آن زندگی میکنند و حاکم شهر که نام آن "سباستین دمتریوس" است به هر بیگانه ای اجازه ورود به شهر را نمیدهد و تنها شکارچی ها یا افرادی که مهارتی خاص را فرا گرفته اند میتوانند وارد شهر شوند، اما در گوشه های دفترچه بندی وجود داشت، بندی که من به آن امیدوارم بودم، آن بند حکایت گر این بود که شهر هرسال افرادی را به عنوان کارگر و نیروی انسانی قبول میکند، من فردی نحیف و لاغر بودم اما گمان میکنم اگر به اندازه کافی خوش شانس باشم بتواند از این طریق وارد شهر شوم. در آن دفترچه اطلاعات دیگری نیز وجود داشت از جمله نقشه شهر اما آن اطلاعات تنها در صورت ورود من به شهر مفید واقع میشد به همین دلیل دفترچه را بستم‌ و آن را کنار گذاشتم و سرانجام آخرین وسیله ای را که یک بطری فلزی بود از کیف خارج کردم، بطری را مقداری تکان دادم و مطمئن شدم که درون آن مایعی وجود دارد، به آرامی در بطری را باز و محتوای آن را بو کردم، بوی چیز را نمیتوانستم احساس کنم به همین دلیل آن را به آرامی نوشیدم، حدسم درست بود محتوای بطری "آب" بود، ولی آن آب زلال ترین و خوشمزه ترین آبی بود که در تمام زندگیم نوشیده بودم، در آن لحظات نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به همین دلیل نیمی از آن را نوشیدم و سپس بطری را کنار گذاشتم و به سرعت در آن را محکم کردم چرا که نمیخواستم آب آن بطری را تمام کنم. من بالاخره مدتی بعد از مطالعه کتاب های رئیس تصمیم‌ گرفتم بخوابم تا بتوانم صبح زود مجددا راهم ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جهنم سرد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی