جهنم سرد
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
گریه، این تنها صدایی بود که هرشب حین خواب میشنیدم، صدای گریه یه زن، زنی بسیار زیبا که درون آتشی به رنگ آبی نشسته بود، در بین کابوس هام تلاش میکردم که چهره اون زن رو ببینم ولی هربار از خواب میپرم.
مطمئن نیستم الان چه سالیه؟ اما نیازی به دونستن زمان نیست چرا که من داستان این دنیا رو میدونم، اینکه یه زمانی این سیاره مکانی برای زندگی بود، دنیایی زیبا و سرشار از زندگی، جایی که انسان ها به راحتی در اون زندگی میکردن، به راحتی غذا میخوردن و عاشق میشدن، به راحتی نفس میکشیدن و هرشب خواب های خوبی میدیدن، واقعا تصور همچین دنیایی برای من غیرممکنه، بعضی وقت ها فکر میکنم تک تک داستان ها همش از ذهن و تخیل پیرمرد ها و پیرزن ها نشات گرفته چون همه ی اونا با همدیگه متفاوتن، ولی تمام این داستان ها یه پایان مشترک دارن، نابودی، همه ی اونا با نابودی این سیاره به اتمام میرسه، ظاهرا برای اون انسان های احمق و متمدن گذشته زندگی یعنی طمع بیشتر، اونا با سلاح هایی که قرار بود ازشون محافظت کنه به همدیگه حمله کردن، انسان ها اونقدر مبارزه کردن تا اینکه دیگه چیزی برای بدست آوردن وجود نداشت، اونا این جهان تهی از همه چیز رو به وجود آوردن، جهانی سرشار از ترس، جهانی سرشار از درد، جهانی خالی از امید.
من "جیمز" هستم، اونایی که منو میشاختن بهم میگفتن "جی"، هویت والدینم رو بخاطر ندارم ولی اهمیتی هم نداره مطمئنم که تا الان مردن، از بچگی بین یه سری صحرا گرد پیر بزرگ شدم، افرادی با کاروان های کوچیک که در این جهان عاری از زندگی مدام درحال سفر بودن، زندگی کردن با صحرا گرد ها دردسر های زیادی داشت، همیشه مجبور بودم شنل های زخیمی بپوشم و تمام بدنم رو بخاطر در امان ماندن از طوفان های شنی باند پیچی کنم، باید به همراه باقی اعضای کاروان ساعت های زیادی رو صرف کندن زمین میکردم تا بلکه چند قطره آب برای زنده موندن پیدا کنم، باید کاکتوس های بد مزه ای رو میخوردم که طعمی همانند خاک میداد،
با وجود این تلاش های دردناک تنها سه راه برای یه زندگی خوب وجود داشت، راه اول این بود که خوشانس باشی و یه "شکارچی" به دنیا بیایی، اشخاصی با قدرت های فراطبیعی و بسیار نادر که حاصل تکامل انسان هستن، اشخاصی که میتونن با "وندیگو" ها هیولایی هایی پنهان در تاریکی مبارزه کنن، زندگی اونا سرشار از خطره ولی مرفه هم هست.
راه دوم اینه که فرزند یه حاکم باشی، حاکم ها بر شهر های خیلی کوچیکی که آخرین پناهگاه انسان ها هستن حکم رانی میکنن، اونا هرچیزی که بخوان رو دارن.
و در نهایت راه سوم، باید یه زن باشی، یه زن زیبا ! چرا که در اون صورت میتونی با در اختیار گذاشتن بدنت و خود فروشی پول زیادی به جیب بزنی.
شاید، فقط اگه شاید یکی از این راه ها رو در پیش داشتم میتونستم زندگی بهتری در این جهان جهنمی داشته باشم، ولی من محکوم به مرگم، دیر یا زود حتما توی این بیابون سوزان میمیرم، یا حداقل این چیزی بود که فکر میکردم.
همه چیز از یه روز سوزان و گرم دیگه شروع شد، داخل چادر کوچکم خوابیده بودم تا اینکه بازم مثل همیشه با اون کابوس تکراری از خواب پریدم، عرق زیادی بر روی پیشانیم بود و به دلیل تشنگی گلوم کاملا خشک شده بود، نفس های سریعی میکشیدم و تلاش میکردم آرامشم رو حفظ کنم، مدتی طول کشید اما بالاخره تونستم ذهنم رو خالی کنم ! به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که آب و غذام دوباره تموم شده، باید مثل همیشه به همراه کاروان به دنبال غذا و آب میرفتم به همین خاطر بلند شدم و با پوشیدن لباس هام و عینک مخصوصم از چادر خارج شدم، در لحظه خروجم متوجه شدم که باقی اعضای کاروان که شامل یازده نفر دیگر نیز میشد آماده حرکت بودند، نفس عمیقی کشیدم و پس از دقایقی خودم را به کنار رئیس رساندم، اون مردی خوش قلب اما خشن بود، بقیه همیشه بهم میگفتن بخاطر ترحم اونه که هنوز زنده ام، اگه اون منو در خردسالی که در بیابان رها شده بودم نجات نمیداد الان زنده نبودم، ولی گاهی با خودم میگم ای کاش رها میشدم چون این زندگی رقت انگیز تر از اونه که تلاشی برای نگه داشتنش بکنم.
چند ساعت طول کشید اما بالاخره بعد از جمع کردن وسایل و چادر ها به راه افتادیم، بیابان ماننده همیشه بسیار گرم و سوزان بود، در طول مسیر رئیس مدام به من خیره میشد، ظاهرا او حتی با وجود باند پیچی چهره ام نیز قادر بود متوجه احساساتم شود، طولی نکشید که رئیس بیش از پیش به من نزدیک شد و سپس با صدای کلفت و بم خود با من سخن گفت:«مشکلی پیش اومده جی؟ خیلی وقته که سکوت کردی»
با سوال رئیس نمیدانستم چه پاسخی بدهم؟ باید میگفتم که دیگر نمیتوانم به این زندگی بدون امید ادامه بدم ؟ یا باید میگفتم که از کار کردن و رنج کشیدن خسته شدم ؟ مهم نبود چه پاسخی به رئیس بدهم، اون همیشه مردی امیدوار و خوشبین بود، او قادر نبود "جیمز" نا امید را درک کند، به همین دلیل مدتی درنگ کردم و بالاخره با صدایی آهسته به او پاسخ دادم:«مشکلی نیست رئیس، فقط خیلی تشنه ام !»
میدانستم که رئیس با صدای لرزیده و خسته ام متوجه دروغ هایم میشود به همین دلیل خود را کاملا آماده کرده بودم، من منتظر شنیدن صحبت های همیشگی رئیس بودم، صحبت هایی که اساس آنها بر پایه یک کلمه بود "امید"، کلمه ای که من نمیتوانستم آن را هرگز درک کنم در این جهان سرشار از تباهی قادر به این کار نبودم، اما بر خلاف انتظار هایم رئیس تنها سرش را تکان داد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد، من از اعمال او متعجب شده بودم ولی توانستم بالاخره نفسی از سر آسودگی بکشم و به راحتی او را دنبال کنم. تمام اعضای کاروان نیز با اطمینان به دنبال رئیس حرکت میکردند، رئیس فردی دانا و باهوش بود، تجربه سال ها زندگی در بیابان های این سیاره این امکان را برای او فراهم میکرد که بتواند آب را ردیابی کند، او تنها با نگاه کردن به اطراف و دست زدن به شن های سوزان میتوانست آب را در زمین احساس کند، من بار ها و بارها شاهد این اعمال بینظیر او بودم و هربار بیش از پیش شگفت زده میشدم، اما آن روز تفاوت بزرگی با دیگر...
کتابهای تصادفی

