اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 159
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۵۷ بازی تاروت (۷)
شیهچی دوباره تاکید کرد «این فقط یه حدسه.»
تاروت همین حالا هم یک چیز مرموز بود و چرخ شانس حتی بیشتر از آن. او بهطور معمول سؤالی را که میخواست بپرسد پرسید. شاید نشان گر به دلیل اصطکاک، در موقعیت لیانگ ون متوقف شده بود.
شیهچی به خود گفت که اگر فلش کارت تاروت ابتدا به سمت او باشد، او احساس تلاطم نمیکند. این یک فال شوم بود، اما او مردم را ترغیب میکرد که سرنخها را جستجو کنند و سریعتر از خطر فرار کنند. غرق شدن در گرداب مرگ برخلاف معنای خود متافیزیک بود – به دنبال منافع و دوری از معایب بودن.
هدف متافیزیک همیشه این بود که مردم بهتر زندگی کنند. وگرنه نیازی به متافیزیک نبود. او باور نداشت که یک فیلم قرمز نشاط کسی را از بین ببرد. هیچ کس فروتن به دنیا نیامده و لایق اول مردن نبود. فقط ضعف بود که بیشترین دلیل را بر دوش داشت.
«باید به لیانگ ون بگیم؟» یه شیائوشیائو همیشه مهربان بود. او بدون تعلل مایل به انجام این نوع کار بود.
«این به خودت بستگی داره.»
یه شیائو شیائو مات و مبهوت شد. برای یک لحظه، او در مورد نگرش شیهچی نامطمئن بود. سپس با دقت بیشتری فکر کرد، چیزی فهمید و آه کشید.
خوش شانسی باعث غرور میشود در حالی که بدبختی باعث ترس میشود.
یه شیائوشیائو در مورد آن فکر کرد. اگر در ابتدا به وضوح به او گفته میشد که او آخرین کسی است که میمیرد، خیلی راحت میشد. با این حال، اگر کسی بگوید که او اولین کسی است که میمیرد، وحشت زده شده و میترسد. اگر او به حدی وحشت داشت که مرتکب اشتباهات جدی شود، باعث مرگ او میشود و باعث میشود تا شانس احتمالی اش را از دست بدهد.
اما این غم متافیزیک بود یا غم انسان؟
به همین دلیل بود که شیهچی گفت این به او بستگی دارد. او میتوانست بگوید یا نگوید، زیرا برای افراد مختلف، گفتن یا نگفتن، تأثیرات متفاوتی داشت. فقط این که وقت نداشت بفهمد لیانگ ون فردی است که میتواند با آرامش این خبر را با چهرهای مثبت بپذیرد یا فردی است که دائماً در وحشت است. گاهی اوقات گفتن حقیقت به او آسیب میرساند.
این موضوع نیز بسیار شرم آور بود. آنها مطمئن نبودند که این اطلاعات درست است یا نه. اگر آنها با مهربانی به لیانگ ون می گفتند او کسی نبود که می میرد، چگونه میتوانستند نگرانی بیمورد لیانگ ون را جبران کنند؟ چگونه میتوانند با خشم اجتناب ناپذیر لیانگ ون روبرو شوند؟
یه شیائوشیائو دایره اجتماعی گسترده ای داشت و کاملاً دنیوی بود. حالا که آرام شده بود و به آن فکر میکرد، احساس میکرد که شیهچی روشن فکر است و میتواند جوهره ی انسان را ببیند. آهی کشید اما نتوانست جلوی وجدانش را بگیرد. او برخاست و گفت: «فراموشش کن، من میرم بهش میگم.»
شیهچی نگاهی به او انداخت و به شوخی گفت: «دوست داری دخالت کنی؟»
یه شیائوشیائو به او خیره شد. «من الان اینجام چون اومدم دخالت کنم.»
شیهچی سرفه کرد. یادش افتاد که به خاطر او این فیلم را انتخاب کرده و صمیمانه لبخند زد. «بله بله، تو برو.»
یه شیائوشیائو در نیمه راه بود که توسط شیهچی فراخوانده شد. شیهچی چند ثانیه مکث کرد و گفت: «میتونی بهش یادآوری کنی بهتره توی اتاق خودش نمونه. لازم نیست دلیل دقیقش رو بهش بگی.»
یه شیائوشیائو برای لحظه ای مبهوت شد. سپس متوجه شد که خطری که آنها میدانستند آتش سوزی ناشی از رعد و برق کارت برج است. آثار آتش در واقع در اتاق بود. پیش از این، خدمتکار تأکید میکرد که به محض انتخاب اتاق، دیگر نمیتوانند اتاق را عوض کنند.
آیا ممکن است... رعد و برق آنها را بر اساس اتاق تشخیص دهد؟
هنگامی که یه شیائوشیائو رفت، شیهچی از رنزه خواست اتاق خودش را بررسی کند. همه در انتخاب اتاق آزاد بودند اما در هر اتاق فقط یک تخت وجود داشت. سه اتاق در کنار سه اتاق قفل شده انتخاب کرده بودند.
شیهچی جایی برای نشستن پیدا کرد و میخواست به کارتهای تاروتی که برای الهام گرفتن خریده بود نگاه کند که تلفن روی میز شروع به لرزیدن کرد. شیهچی سرش را بلند کرد و به آن نگاه کرد. سپس سرش را پایین انداخت و بدون توجه به آن به بررسی کارتها ادامه داد. «تلفن» ناراحت شد و مانند ماهی در حال شنا از این سر میز به آن سر میز رفت تا توجه او را به خود جلب کند.
شیهچی پاسخی نداد. او هر کارت را برای مدتی با دقت بررسی کرد و چیزی پیدا نکرد. بعد از اینکه به پایین نگاه کرد و مدتی فکر کرد، ایده جدیدی به ذهنش رسید. او تمام کارتهای اصلی آرکانا را به ترتیب مرتب کرد و به آنها نگاه کرد. ذهنش به پرواز درآمد و انگار داستانی را دید. “تلفن” عصبانی شد و روی میز شروع به رقصیدن کرد و صدای پینگ پینگ در آورد.
شیهچی بیاختیار سرش را بلند کرد. «میشه جلوی خودتو بگیری؟ الان نمیتونم اجازه بدم بری بیرون. خوب و مطیع باش و اونجا بمون.»
او انتظار نداشت که شمشیر شیطان خونین تا این حد سرزنده باشد، اما نمیتوانست آن را رها کند مگر اینکه لازم باشد. چه کسی میدانست که جیانگشو هاله آن را تشخیص میدهد یا نه ؟
«تلفن» مات و مبهوت شد و با افتادن شدید روی میز، نارضایتیهای خود را تخلیه کرد. سپس بیحرکت عمل کرد و وانمود کرد که مرده است.
شیهچی کارت را در دستش گذاشت و گوشی را گرفت و نمیدانست بخن...
کتابهای تصادفی

