اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 76
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 76 – خانه متروکه 1522 (8)
قیافه همه ناگهان تغییر کرد.
یکی از استعدادهای تازهکار و باهوش، بدخلق بود و مستقیما دشنام داد: «برنامه آشغال.»
شیهچی فقط برای یک لحظه غافلگیر شد، اما بعد قیافهاش عادی شد. برنامه همیشه طرح را جلو میبرد. شیائویائو نشست و غریزی به شیهچی نگاه کرد. سپس با عذاب وجدان نگاهش را از او گرفت و کنار یوجینگ نشست.
لوون در حالی که کنار شیهچی نشسته بود با صدای آهستهای پرسید: «غذای گیاهی میخوریم؟»
قبل از اینکه شیهچی بتواند جواب بدهد، رنزه از طرف دیگر غر زد تا وارد گفتگو شود: «به شانس تکیه کنیم؟ ببینیم کی بدشانسه؟»
بالاخره دیروز نزدیک 20 نوع غذا بود. امروز هم احتمالا کمتر نبود. غذاهای زیادی وجود داشت و آنها باید تنها 3 تا را میخوردند. این احتمال مشکل داشتن غذاها را کمتر میکرد.
شیهچی سرش را پائین انداخت و با انگشتانش بازی کرد: «به این سادگی نیست.»
رنزه به او خیره شد: «منظورت چیه؟»
شیهچی بدون اینکه چیزی بگوید فقط لبخند زد. تنها وقتی سرآشپز همه غذاها را روی میز چید، رنزه معنای حرف شیهچی را فهمید.
در کل فقط 7 نوع غذا بود و همه آنها گوشت داشتند. وعدههای غذایی بسیار بزرگ بود و همه آنها در بشقابهای بزرگ بودند، مثل اینکه سرآشپز میترسید به اندازه کافی غذا نخورند. یک آن، قیافه همه اعضای گروه در هم رفت.
شیهچی از فرصت استفاده کرد و دوباره به یوجینگ نگاه کرد. دید که چانه او کمی بالا رفته است. یکی از ابروهایش را به آرامی بالا انداخت و گوشه لبش را با لبخند به هم چسباند. هیچ موجی در چشمانش نبود.
مغرور، واضح، اهانت آمیز و شاد. اینها احساساتی بودند که توسط رفتار یوجینگ آشکار میشدند. به نظر میرسید او اطلاعاتی را میداند که مربوط به غذاها بود.
شیهچی به شیائویائو که خالی، ترسیده و رنگ پریده بود، نگاه کرد. پس شیائویائو او را فریب نداده یا اطلاعاتی را از او پنهان نکرده بود. یوجینگ و ژائوجینهوا به او چیزی نگفته بودند.
[این خیلی مسخرهس. سههفتم امکان داره غذای مشکلساز رو بخورند. آه، اون منو خیلی نفرتانگیزه.]
[هی بالایی اشتباه میکنی. این در صورتیه که فقط یه غذا وجود داشته باشه. کی میدونست امروز چندتا غذا وجود داره.]
[لعنت، این خیلی سخته.]
[آه، این خیلی ناعادلانهس. یوجینگ از وقتی یه مورد رو گرفته اطلاعات خیلی زیادی داره. اون میدونه با چه منطقی باید دور بزنه. اما بقیه چطور؟]
[من برای چی پسر ناراحتم، خیلی سخته. بیش از حد نگران چی پسرم.]
[چی پسر میتونه از همه اونا استفاده کنه. اون حتی نامزد یوجینگ رو هم رها نکرد.]
آشپز شروع به معرفی غذاها کرد: «دیروز شما غذای ژاپنی خوردید، بنابراین امروز غذای وحشی و بدوی چینی براتون درست کردم. غذاهای امروز عمدتا برشته و سرخ شده هستند.»
او به سمت شیهچی رفت و به مرغ معطری که روبروی او بود اشاره کرد: «شما باید تو رمانهای هنرهای رزمی دیده باشد. به اون مرغِ گدا میگند. مرغ رو تو برگای نیلوفر پیچیدم و روی برگهای نیلوفر رو با خاک رس پوشوندم. بعد اون رو توی آتیش گذاشتم و پختم.»
همه به مرغ نگاه کردند. مرغ به رنگ مارونی روشن و چشمنواز بود.
سرآشپز از قیچی برای بریدن نخ بسته شده به دور مرغ استفاده کرد. شکم مرغ فورا باز شد و آب میوههای خوشمزه از شکاف آن بیرون ریخت. مثل کوفته[1]، سوپ به ته ظرف سرازیر شد. پر کنندههای شکم مرغ آشکار شدند. زرد، سیاه و قرمز بودند. پررنگ و معطر و باعث میشدند انگشتان مردم ناخودآگاه به حرکت درآیند.
سرآشپز خندید: «من اون رو با موادی مثل میگوی چرخ کرده، گوشت و قارچ شیتاکه پر کردم. اونا تو آب مرغ خیس خوردند، منبسط شده و با هم مخلوط شدند. طعمش خیلی خوبه، میتونید امتحان کنید.»
[فکر میکردم منزجر کننده باشه، اما... گشنمه.]
[ برای جشنواره ارواح سال 15555551، امسال از مامانم میخوام برام مرغ گدا بپزه.]
رنزه آب دهانش را قورت داد: «لعنت.» دیشب چیزی نخورده بود و نزدیک به 2 روز و یک شب طی شده بود و حالا واقعا گرسنه شده بود، آن وقت این طوری او را وسوسه میکردند.
سرآشپز زاویهاش را تغییر داد و به توپ زرد کوچکی که در سینه مرغ...
کتابهای تصادفی

