اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی حدس زده بود پایان دوم مربوط به روباه باشد اما هرگز انتظار نداشت این اتفاق بیفتد. این تغییر آنقدر سریع رخ داد که آنها غافلگیر شدند.
خون سرد و تیره روی پیشانی زامبی به سرعت محکم شد و در همان زمان نور قرمز عجیبی در چشمانش درخشید. روح معشوق خانم ژائو، ونلنگ کاملا نابود شد. حالا روباه در دریای روح زامبی زندگی میکرد و کنترل بدن او را در دست داشت. روح روباه و بدن زامبی کاملا یکپارچه شده بودند.
دست شیهشینگلان که شمشیر را در دست داشت کمی لرزید. زخمی که روی شانهاش بود قدرت دستش را کمی ضعیف کرده بود.
در نبرد با زامبی قبلی، زخم روی شانهاش دوباره باز شده و جریان مداوم خون شانهاش نیمی از لباسش را لکهدار کرده بود. مخلوط شدن آن با باران به نوع دیگری نگران کننده بود.
زامبی سرش را خم کرد و به شیهشینگلان نگاه کرد. نفرت در چشمانش برق زد و اجازه داد روح زامبی تکان بخورد و گریه را سر داد.
«همه اینا به خاطر توئه! یولانگ مرده! روح یولانگ رفته! میکشمت!»
شیهچی آن را ترجمه کرد، گوشهایش را پوشاند و با نگاه تلخ آن روبرو شد. سپس شروع به صحبت به زبان زامبیها کرد: «این خانم ژائو بود که روح شوهر تو رو کشت. ربطی به ما نداره.»
«ربطی به شما نداره؟» خنده زامبی وحشتناک بود. چشمهایش حتی قرمزتر شد. «من همه تلاشم رو کردم تا یولانگ رو آزاد کنم. اگه اون رو تسلیم نمیکردید و به خانواده ژائو نمیفرستادید، چطور میتونست به وسیله خانم ژائو گرفتار بشه؟»
«همه شما مقصرید! نمیتونم خانم ژائو رو بکشم اما تو رو هم نمیتونم بکشم؟ تو تنها شانس من برای متحد شدن دوباره با یولانگ رو خراب کردی! تو باید بمیری!»
زامبی در هیاهو و فریادهایش گیج کننده بود. مذاکره بیفایده بود، شیهچی با عجله گفت: «برادر، بریم!»
در این مبادله کوتاه، شیهچی قدرت جنگندگی هر 2 طرف را اندازهگیری کرده بود. برادرش قطعا با این زامبی ارتقا یافته مطابقت نداشت.
«باشه.»
با دیدن نیت آنها، زامبی با یک جهش، خودش را به شیهشینگلان رساند. حرکت او آنقدر سریع بود که تقریبا یک تصویر پسزمینه از آن هنوز وجود داشت. شیهشینگلان که آن را پیشبینی کرده بود، با شمشیر خودش را مسدود کرد، با این حال، باز هم به دلیل قدرت آن، 7 یا 8 متر به عقب پرت شد.
شانه او به دیوار برخورد کرد و اندامهای داخلیاش دچار شوک شدند. سیب آدم شیهشینگلان بالا و پائین رفت و خون بالا آورد. فاصله بین روح انسان و روح شیطان کاملا آشکار بود.
قلب شیهچی به درد آمد: «برادر!»
چشمان یانجینگ گشاد شد: « @……#&!»
[خدای من، فقط یه ضربه! در مقایسه با پایان اول، پایان دوم یه جهنمه!]
[این طبیعی نیست؟ ونلانگ سل داشت و روحش باید ضعیف باشه. چطور میشه اون رو با روح شیطانی مقایسه کرد که روحش بعد از سوختن متراکم شده.]
[این زامبی 3.0ـه؟]
[مزخرفه! شیهچی قبل از کشته شدن چند حرکت انجام میده؟]
[نتایج محاسبه اعلام شد. قدرت مبارزه زامبی 130.000 نفر/ شیهچی 15.000 و زامبی زنده 30.000؟ اون زندگی شیهچی رو میخواد؟ با 20.000 دربرابر 30.000 میشه مبارزه کرد. اما بیش از 10.000 تا اختلاف مزخرف نیست؟]
[این چه وضعیه؟ علنا میخواند شیهچی بمیره؟]
[من هم تا به حال با چنین موردی برخورد نکردم!]
[یه زامبی زنده اینقدر ضعیفه؟]
[شاید سرکوب فیلم باشه. یا شاید چون یه محصول نیمه تمامه که به سرعت تصفیه شد.]
[چرا فقط 15.000 تا؟]
[مرد بزرگ آسیب دیده!]
«من خوبم.» شیهشینگلان از شیهچی دلجویی کرد. دستش که دسته شمشیر را گرفته بود، از نیروی بیش از حد کمی رنگ پریده شده بود. او بلند شد و سعی کرد نفس خود را حبس کند اما زامبی او را گیر انداخت.
حبس کردن نفس در برابر این زامبی فایدهای نداشت. زامبی نه تنها روح روباه، بلکه بینایی او را هم داشت، روشهایی که برای زامبی معمولی مناسب هستند، هیچ تأثیری روی او نداشت.
شیهشینگلان به سرعت عقبنشینی کرد و در حالی که به یانجینگ نگاه میکرد، گفت: «برو!» دوبار زنگ را تکان داد، زخم روی شانهاش را پوشاند و به سمت ورودی کوچه دوید. صدای باد و باران در گوشش میپیچید.
[این فیلم هر لحظه ممکنه تموم شه ...]
[خیلی هیجان انگیزه.]
یانجینگ میخواست ادامه بدهد اما پاهایش میلرزید و خیلی آهسته حرکت میکرد. زامبی نزدیک شد و کمی پاهایش خم شدند. شیهچی به عنوان یک انسان قدرت واقعی این زامبی را نمیدانست. یانجینگ این حس را داشت که باید زانو بزند. این ترس ژنتیکی بین گونههای مشابه بود.
چشمان یانجینگ پر از یأس شد. او نگاهی به شیهچی انداخت که با مصدومیت دست و پنجه نرم میکرد و ناگهان امیدش افزایش یافت. تا زمانی که شیهچی وجود داشت، همه چیز ممکن بود. حتی اگر شیهچی آسیب میدید. او فکر میکرد غیرممکن است زنده بماند، اما شیهچی او را ترمیم کرده بود.
شیهچی همیشه از روحی در لباس قرمز تا زامبیهای عاشق، معجزههایی خلق کرده بود. مهم نبود چقدر دشمن مقابلش قدرتمند بود، او همیشه راهی برای غلبه بر آن داشت. یانجینگ بیش از آنکه به خودش اعتقاد داشته باشد، به شیهچی اعتقاد داشت.
شیهچی باید زندگی میکرد، این باور جدید یانجینگ بود.
او سرش را بلند کرد و شجاعانه به زامبی مقابلش خیره شد. او توسط شیهچی نجات یافته و اکنون زمان جبران آن بود. شیهشینگلان ایستاد و به یانجینگ نگاه کرد.
یانجینگ زانوهای خود را صاف کرد و در حالی که رو به شیهچی فریاد کشید: « @I$!…!» راست ایستاد.
«اون گفت شما برید، من یه کم وقت میخرم.» شیهچی ادامه داد: «برادر، برو!»
یانجینگ راه زامبی را بست. برای اولین بار میتوانست شجاعانه با دشمن روبرو شود بدون اینکه به زنگ گوش بدهد. زامبی دستش را بلند کرد و او را گرفت. یانجینگ به سمت زامبی پرید، دست زامبی را در آغوش گرفت و محکم چسبید و زامبی با خشونت او را به طرفی انداخت.
شیهشینگلان احساساتی نبود، فقط سر تکان داد: «منتظرم باش!»
شیهشینگلان در کوچهای ناپدید شد در حالی که پشت سرش صدای کوبیده شدن یانجینگ به دیوارها یکی پس از دیگری به گوش میرسی...
کتابهای تصادفی

