اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ساعت 3 صبح، بعد از فرار از خانه ژائو، یوشیومینگ به دویدن ادامه داد. به دلیل بارش سنگین باران، هیچ کسی در جاده نبود. اطراف تاریک بود و او ناگهان به دلیل جاری شدن خون از صورتش توقف کرد. در برابرش بنبست قرار داشت!
به عقب نگاه کرد. به نظر میرسید چیزی در تاریکی پنهان شده است. مردمکهایش تنگ شد و موهای بدنش بلند شدند. باران را از روی مژههایش پاک کرد و جسورانه به تاریکی خیره شد. بعد از چند لحظه خیالش راحت شد. گرفتار نشده بود.
او جرئت کرد به مسیر اصلی برگردد. وارد کوچه آرامی شد و خانه چوبی شکستهای را دید. فکری کرد و یک لحظه برقی زد و در را به آرامی بست.
به دیوار سرد چسبید و بالاخره توانست نفس بکشد. هر منفذی در بدنش فریاد میکشید و گله میکرد. دانههای عرق بطور مداوم پائین میآمدند و او در حالت شوک قرار داشت.
3 روز پیش او از هرج و مرج برای فرار از ساختمان بانوان استفاده کرده بود. نصف روز در خیابانها سرگردان بود تا سرانجام تصمیم گرفت برای تحقیق به خانه ژائو برود.
چارهای نداشت. آخرین بار او یانجینگ را گرفته بود، چون مجبور به این کار شده بود. قابل درک بود و شیهچی او را رها کرد. با این حال اینبار قضیه کاملا فرق میکرد. اگرچه یانجینگ توسط زردآلوی سفید کشته شد، اما میدانست اگر او را تحت فشار قرار نداده بود، هرگز نمیمرد. شیهچی بسیار باهوش بود و مطمئنا درون و بیرون ماجرا را دریافته بود.
ماندن در ساختمان بانوان فقط یک بنبست بود. حتی ژوتانگ قدرتمند نیز توسط شیهچی تحت شکنجه کشته شد، چه برسد به او. ممکن بود متکبر باشد، اما میدانست که قابل مقایسه با ژوتانگ نیست.
این بار واقعا تنها بود. اگر توسط شیهچی و لوون پیدا میشد، همه چیز تمام بود. به خانه ژائو رفت. اگر میتوانست فیلمانه را بررسی کرده و سریعا آنجا را ترک کند، ممکن بود شانسی برای زندگی داشته باشد.
با وجود خطر او به دنبال ثروت اندوزی بود و سرانجام وارد خانه ژائو شد. او به مرد جوانی ضربه زد، لباسهایش را برداشت و او را به داخل چاه متروکه انداخت. سر چاه را پوشاند و لباسها را پوشید. سپس از مرکز خرید یک لوازم جانبی برای تغییر ظاهر خود خریداری کرد و تبدیل به مرد جوان فروتنی شد.
روز اول، چیزی پیدا نکرد. آن شب، او وانمود کرد زمین را جارو میکند و ناگهان صدای خانم ژائو را شنید. بلافاصله خودش را پنهان کرد.
او خانم ژائو که چند تائوئیست را به محلی که تابوت آنجا قرار داشت، هدایت کرد، تماشا نمود. خانم ژائو چراغی در دست داشت. یوشیومینگ در یک فیلم زامبی بازی کرده و میدانست یک چراغ قفل کننده روح است.
امشب هفتمین روز بعد از مرگ استاد جوان ژائو بود و روح شوهرش برگشته بود. این تائوئیستها باید از روشهای خاصی برای قرار دادن روح استاد جوان ژائو در چراغ قفل کننده روح استفاده میکردند.
پس چرا سراغ تابوت گوشه مسی رفتند؟ او بلافاصله اندیشید که برای بازگرداندن روح میخواهند بدن زامبی را قرض کنند.
قلب یوشیومینگ در گلویش بود. او هم ترسیده و هم خوشحال بود. میترسید رئیس زامبی آزاد شود در حالی که احساس خوشبختی میکرد. اگر برنامه خانم ژائو را برای استفاده از زامبی برای بازگرداندن روح متوقف میکرد، فیلم تمام میشد.
شکستن طرح به راحتی امکانپذیر بود. او فقط باید میلغزید و چراغ قفل کننده روح را میشکست. در مورد آن فکر کرد. سپس چند نفس عمیق کشید، مانند گربه خم شد و به دیوار نزدیک شد.
صدایی از اتاق آمد: «بانو خیلی شجاع هستند. شرایط آب و هوایی امروز برای ملاقات در چندین سال سختترین حالته. اتصال روح استاد جوان به زامبی مطمئنا موفقیت آمیز خواهد بود. هیچ اختلافی وجود نداره.»
«بهتون زحمت میدم. میتونید همین حالا شروع کنید؟»
«یه لحظه صبر کن. هنوز یه ساعت ...»
یوشیومینگ به لبه پنجره رسیده و قصد داشت سرش را بالا بیاورد تا نگاهی بیاندازد که ناگهان سایهای تیره روی شیشه پنجره ظاهر شد! سایه پشت سرش بود! کسی پشت سرش قرار داشت!
قلبش از حرکت بازماند و چشمانش گرد شد. خم شد و آرام و مکانیکی سرش را چرخاند. فقط یک خدمتکار بسیار کوچک با چشمانی روشن بود. خیالش راحت شد. بلافاصله رفت و دهان زن را پوشاند و در گوشش زمزمه کرد تا اقداماتش را توضیح دهد.
خدمتکار کوچک پلک زد تا نشان دهد سروصدا نخواهد کرد. او زیر پنجره خم شد و پرسید: «خانوم ژائو میخواد چیکار کنه؟»
این صدایی آشکارا مردانه بود که با کمی جذابیت زنانه پر شده بود. قرابت غیرقابل وصفی باعث شد یوشیومینگ سینه خیز شود. با دقت نگاه کرد. هرچه بیشتر خیره میشد، بیشتر احساس سِحرشدگی میکرد.
احساس کرد چیزی اشتباه است، قصد داشت برای نجات جان خود آنجا را ترک کند که چشمان خدمتکار کوچک قرمز شد. این نور قرمز اهریمنی بود. او از خود بیخود شد و پاسخ داد: «خانم ژائو قصد داره روح زامبی رو بیرون کنه و روح شوهرش رو داخل بدن اون قرار بده.»
چشمان خدمتکار کوچک از عصبانیت برق مهیبی زد. لحظهای بعد چهره زیبایش به سر کج روباه تبدیل شد! روباه بود! او هم پنهانی وارد شده بود!
یوشیومینگ بیاختیار لرزید و آدرنالینش بالا رفت. میخواست فرار کند اما قادر به حرکت نبود....
کتابهای تصادفی

